بیا یکبار هم همه چیز را از آخر شروع کنیم:
بیا یکبار هم همه چیز را از آخر شروع کنیم:
صبح بیدار میشوی و مات و مبهوت کنارم مینشینی و به پیرزنی که دیگر نفس نمیکشد، خیره میشوی... تمام مراسم خاک سپاری اش را در سکوت و بغض تنهایی سپری میکنی و وقتی برمیگردی خانه، من غرغرکنان از اینکه بعد از چهل سال زندگی هنوز نمیدانی که نباید با کفش داخل خانه بیایی، کلوچه های مادربزرگ پزم را روبه رویت میگذارم و اخم میکنم...
برمیگردیم عقبتر...به روزهایی که دخترمان تازه از خانه رفت. اخمو و بی حوصله کانال های تلویزیون جابجا میکنی و با لپ تاپت ور میروی و من یک دستم به بافتنی و یک دستم به غذای روی اجاق، زیرچشمی نگاهت میکنم و فکر میکنم سی سال است که انقدر بی حوصله ندیدمت...
برمیگردیم عقبتر...روی صندلی بیمارستان با دلهره نشسته ای و تختم را می آورند... میدوی سمتم... همانطور که از درد به خودم میپیچم برای بار هزارم میگویم: "یادت نره ها! حتی اگه گفتن دارم میمیرم هم نذر نمیکنی اسم دیگه ای بذاری رو بچم!" از حرفهای مسخره ام دم در اتاق عمل لجت میگیرد؛ بااخم میگویی: "هردوتون سالم برمیگردید!" نگاهت میکنم... انگار که آخرین بارم باشد...
برمیگردیم عقبتر...کلافه ایم...تو یک طرف خانه و من یک طرف دیگر... خسته ایم... انگار که پشیمان باشیم از زندگی مشترک. با سر و صدا غذا میخوری؛ در دستشویی را نمیبندی؛ پاهایت را میگذاری روی میز و کفشهایت را وسط خانه میکنی! ظرفها را تقریبا پرت میکنم داخل ظرفشویی و توی گوشی تلفن پچ پچ میکنم... لجت میگیرد. بلاخره بلند میشوی و گوشی را میگیری و پرت میکنی سمت دیوار... رسیده ایم به بن بست انگار... میگویم این زندگی تمام شده است..
برمیگردیم عقبتر...توی گوشی تلفن جیغ میکشم... نمیفهمی و مدام تکرار میکنی که واضح حرف بزنم... آنقدر هیجان دارم که نفس نفس میزنم. به زحمت میگویم "بابا بلاخره رضایت داد"... پشت تلفن چند ثانیه سکوت میشود و صدای دادت انگار نه از پشت خط که از کیلومترها آنطرفتر مستقیم به گوشم میرسد... انگار رسیده باشیم به ته خوشبختی
برمیگردم عقبتر...سرم را زیر بالش میکنم و از هیجان اس ام اسی که دادی ریز میخندم... چندبار جمله ات را زیر لب تکرار میکنم و عاقبت مینویسم: "منم همینطور" و یک چیز توی قلبم بالا و پایین میرود...
برمیگردیم عقبتر...خداحافظی میکنی و میگویی روز خوبی بود... سکوت کرده ام. لبخند میزنی و پشت میکنی که بروی... نگاه میکنم و دلم میریزد و کف دستهایم گز گز میکند... انگار که جانم را برمیداری و میروی.
برمیگردیم عقبتر...شماره ات را از دوستم گرفته ام تا سوال بپرسم. زنگ میزنم و جوابی نمیدهی. یک ساعت بعد تکست میدهی "کاری داشتید؟" لبم را روی هم فشار میدهم و باحرص میگویم:"زشت از خود راضی! کی میخواد زن این شه؟؟؟"
#نازنین_هاتفی
صبح بیدار میشوی و مات و مبهوت کنارم مینشینی و به پیرزنی که دیگر نفس نمیکشد، خیره میشوی... تمام مراسم خاک سپاری اش را در سکوت و بغض تنهایی سپری میکنی و وقتی برمیگردی خانه، من غرغرکنان از اینکه بعد از چهل سال زندگی هنوز نمیدانی که نباید با کفش داخل خانه بیایی، کلوچه های مادربزرگ پزم را روبه رویت میگذارم و اخم میکنم...
برمیگردیم عقبتر...به روزهایی که دخترمان تازه از خانه رفت. اخمو و بی حوصله کانال های تلویزیون جابجا میکنی و با لپ تاپت ور میروی و من یک دستم به بافتنی و یک دستم به غذای روی اجاق، زیرچشمی نگاهت میکنم و فکر میکنم سی سال است که انقدر بی حوصله ندیدمت...
برمیگردیم عقبتر...روی صندلی بیمارستان با دلهره نشسته ای و تختم را می آورند... میدوی سمتم... همانطور که از درد به خودم میپیچم برای بار هزارم میگویم: "یادت نره ها! حتی اگه گفتن دارم میمیرم هم نذر نمیکنی اسم دیگه ای بذاری رو بچم!" از حرفهای مسخره ام دم در اتاق عمل لجت میگیرد؛ بااخم میگویی: "هردوتون سالم برمیگردید!" نگاهت میکنم... انگار که آخرین بارم باشد...
برمیگردیم عقبتر...کلافه ایم...تو یک طرف خانه و من یک طرف دیگر... خسته ایم... انگار که پشیمان باشیم از زندگی مشترک. با سر و صدا غذا میخوری؛ در دستشویی را نمیبندی؛ پاهایت را میگذاری روی میز و کفشهایت را وسط خانه میکنی! ظرفها را تقریبا پرت میکنم داخل ظرفشویی و توی گوشی تلفن پچ پچ میکنم... لجت میگیرد. بلاخره بلند میشوی و گوشی را میگیری و پرت میکنی سمت دیوار... رسیده ایم به بن بست انگار... میگویم این زندگی تمام شده است..
برمیگردیم عقبتر...توی گوشی تلفن جیغ میکشم... نمیفهمی و مدام تکرار میکنی که واضح حرف بزنم... آنقدر هیجان دارم که نفس نفس میزنم. به زحمت میگویم "بابا بلاخره رضایت داد"... پشت تلفن چند ثانیه سکوت میشود و صدای دادت انگار نه از پشت خط که از کیلومترها آنطرفتر مستقیم به گوشم میرسد... انگار رسیده باشیم به ته خوشبختی
برمیگردم عقبتر...سرم را زیر بالش میکنم و از هیجان اس ام اسی که دادی ریز میخندم... چندبار جمله ات را زیر لب تکرار میکنم و عاقبت مینویسم: "منم همینطور" و یک چیز توی قلبم بالا و پایین میرود...
برمیگردیم عقبتر...خداحافظی میکنی و میگویی روز خوبی بود... سکوت کرده ام. لبخند میزنی و پشت میکنی که بروی... نگاه میکنم و دلم میریزد و کف دستهایم گز گز میکند... انگار که جانم را برمیداری و میروی.
برمیگردیم عقبتر...شماره ات را از دوستم گرفته ام تا سوال بپرسم. زنگ میزنم و جوابی نمیدهی. یک ساعت بعد تکست میدهی "کاری داشتید؟" لبم را روی هم فشار میدهم و باحرص میگویم:"زشت از خود راضی! کی میخواد زن این شه؟؟؟"
#نازنین_هاتفی
۷.۴k
۱۹ آذر ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.