عشق پنهان
20
#کوک
نمیدونم چیشد لیسا سرش رو گذاشت رو شونه هام و بی صدا به منظره روبروش نگاه میکرد.......
من:میدونی چیه من از بچه گی اینجا زندگی میکردم خیلی برام سخت بود هیچ دوستی نداشتم بخاطر همین خیلی تنها بودم ولی تا وقتی که عمه کریستین سئول رو بهم معرفی کرد 18 سالم بود که اومدم سئول همه چی برام تازگی داشت دنیا اونا خیلی با دنیایی ما فرق داشت اونم خیلیییییی دیگه این زندگی من بود چون من و تو دختر عمه پسر عمه ایم باید به هم کمک کنیم.
لیسا:میدونی چیه من واقعا زندگی راحتی نداشتم تو از 18 سالگی عمه باهات بوده؟
من:مامان سوفیا همیشه باهام بوده چرا
لیسا:ولی مامان من مرده میدونی کی اون موقع من 8 سالم بود بابامم با مامانم کشته شدن بخاطر این که برادر بابامم میخواست تاج و تخت رو به دست بگیره و اونا رو کشت ولی چون بابام میدونست هچین اتفاقی میوفته به ملکه قبلی ینی مامان بزرگم گفته بود که برادرش میخواد چیکار کنه.
من:بخاطر تاج و تخت اونارو کشت واااا مث فیلم ها بوده خب.
لیسا:خب بعدش مامانم تو جنگ با برادر بابام کشته شد بابامم یه گلوله زده بود به سرش بخاطر همین ملکه قبلی بخاطر این که من چیزیم نشه فرستادم سئول من فق تمرین های اولیه رو یاد گرفتم مث پرواز کردن و شمشیر زنی و استفاده از قدرت فق همین هارو یاد گرفتم اونم پایه ترینش.
همین جوری داشت حرف میزد منم با دقت به حرفاش گوش میکردم.
لیسا:میدونی من یه تتو پشتم دارم که مامان بزرگم دستور داده بود برام بزنن
من:معنی خاصی داره
لیسا:اره
من:چیه؟
لیسا:خب ببین....
به ساعت نگاه کرد و خیلی تند بلند شد و بهم نگاه کرده وگفت
لیسا:جونگ کوک واقعا مرسی که به حرفام گوش دادی ولی من باید برم امشب ماموریت دارم ببخشید واقعا میگم ببخشید بای.
بعد اومد جلو یه بوس نشوند روی گونه هام منم واقعا تعجب کرده بودم ولی هر طور شده خودم رو جمع و جور کردم.
من:ولی دوباره کی همدیگه رو میبینم
لیسا:به زودی به امید دیدار دوست عزیزم.
رفت و من و تنها گذاشت با کلی سوال😕
#لیسا همین جوری با اون لباس بلندم می دویدیم تا رسیدم به قصر زود رفتم تو دیدم فقط دخترا و دوست های جونگ کوک موندن
جنی:الکسا چیزیت نشد چیکار کردی
من:باید همین الان بریم
جنی:کجا؟
من:ماموریت!!
جنی:اوووو راست میگی من و تو میریم جیسو و رز اینجا بمونن
من:اوکی برو بریم اتاق من برامون لباس اماده کردن.
با جنی رفتیم سمت اتاقم و زود شروع کردیم به لباس عوض کردن
.............
میترسیدم نمیدونم چرا ولی میترسیدم داشتم میرفتم سمت اون خونه تا جون دخترا رو نجات بدم به جنی و سرباز ها دستور دادم که حمله کنن شروع کردن به شلیک من با دو رفتم سمت در و وقتی درو باز کردم دیدم........
ادامه دارد....
#لایک_فالو_کامنت_یادتون_نره #پستای_قبلم_ببین_خوشت_اومد_فالو_کن #پست_جدید
#کوک
نمیدونم چیشد لیسا سرش رو گذاشت رو شونه هام و بی صدا به منظره روبروش نگاه میکرد.......
من:میدونی چیه من از بچه گی اینجا زندگی میکردم خیلی برام سخت بود هیچ دوستی نداشتم بخاطر همین خیلی تنها بودم ولی تا وقتی که عمه کریستین سئول رو بهم معرفی کرد 18 سالم بود که اومدم سئول همه چی برام تازگی داشت دنیا اونا خیلی با دنیایی ما فرق داشت اونم خیلیییییی دیگه این زندگی من بود چون من و تو دختر عمه پسر عمه ایم باید به هم کمک کنیم.
لیسا:میدونی چیه من واقعا زندگی راحتی نداشتم تو از 18 سالگی عمه باهات بوده؟
من:مامان سوفیا همیشه باهام بوده چرا
لیسا:ولی مامان من مرده میدونی کی اون موقع من 8 سالم بود بابامم با مامانم کشته شدن بخاطر این که برادر بابامم میخواست تاج و تخت رو به دست بگیره و اونا رو کشت ولی چون بابام میدونست هچین اتفاقی میوفته به ملکه قبلی ینی مامان بزرگم گفته بود که برادرش میخواد چیکار کنه.
من:بخاطر تاج و تخت اونارو کشت واااا مث فیلم ها بوده خب.
لیسا:خب بعدش مامانم تو جنگ با برادر بابام کشته شد بابامم یه گلوله زده بود به سرش بخاطر همین ملکه قبلی بخاطر این که من چیزیم نشه فرستادم سئول من فق تمرین های اولیه رو یاد گرفتم مث پرواز کردن و شمشیر زنی و استفاده از قدرت فق همین هارو یاد گرفتم اونم پایه ترینش.
همین جوری داشت حرف میزد منم با دقت به حرفاش گوش میکردم.
لیسا:میدونی من یه تتو پشتم دارم که مامان بزرگم دستور داده بود برام بزنن
من:معنی خاصی داره
لیسا:اره
من:چیه؟
لیسا:خب ببین....
به ساعت نگاه کرد و خیلی تند بلند شد و بهم نگاه کرده وگفت
لیسا:جونگ کوک واقعا مرسی که به حرفام گوش دادی ولی من باید برم امشب ماموریت دارم ببخشید واقعا میگم ببخشید بای.
بعد اومد جلو یه بوس نشوند روی گونه هام منم واقعا تعجب کرده بودم ولی هر طور شده خودم رو جمع و جور کردم.
من:ولی دوباره کی همدیگه رو میبینم
لیسا:به زودی به امید دیدار دوست عزیزم.
رفت و من و تنها گذاشت با کلی سوال😕
#لیسا همین جوری با اون لباس بلندم می دویدیم تا رسیدم به قصر زود رفتم تو دیدم فقط دخترا و دوست های جونگ کوک موندن
جنی:الکسا چیزیت نشد چیکار کردی
من:باید همین الان بریم
جنی:کجا؟
من:ماموریت!!
جنی:اوووو راست میگی من و تو میریم جیسو و رز اینجا بمونن
من:اوکی برو بریم اتاق من برامون لباس اماده کردن.
با جنی رفتیم سمت اتاقم و زود شروع کردیم به لباس عوض کردن
.............
میترسیدم نمیدونم چرا ولی میترسیدم داشتم میرفتم سمت اون خونه تا جون دخترا رو نجات بدم به جنی و سرباز ها دستور دادم که حمله کنن شروع کردن به شلیک من با دو رفتم سمت در و وقتی درو باز کردم دیدم........
ادامه دارد....
#لایک_فالو_کامنت_یادتون_نره #پستای_قبلم_ببین_خوشت_اومد_فالو_کن #پست_جدید
۱۵.۸k
۰۱ بهمن ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۳۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.