رمان ارباب من پارت: ۷۳
ماشین که وارد باغ شد به اطراف نگاه کردم اما هیچ خبری از اون ماشینهایی که تا چندساعت پیش محوطه رو پر کرده بودن، نبود.
استرسم بیشتر شده بود چون قطعا بیخیال از کنار این کارم رد نمیشد و مجازاتم میکرد.
از ماشین پیاده شد و به سمتم اومد، در رو باز کرد و گفت:
_ گمشو پایین
_ بلد نیستی درست صحبت کنی؟
_ با توی نفهم نه!
_ نفهم خودتی!
و آروم پیاده شدم که کتفم رو گرفت، هلم داد و گفت:
_ وقت رو تلف میکنی که چی؟
دوباره سکوت کردم و به راهم ادامه دادم و اونم اینبار جلوتر از من حرکت کرد و گفت:
_ سریع برو اتاق طبقه ی آخر تا بیام!
_ من میرم اتاق خودم
_ فعلا حق نداری پات رو اونجا بذاری
_ من به اون اتاق کذایی نمیرم!
_ تو گوه خوردی!
_ درست صحبت کن
یقه ام رو گرفت و با عصبانیت و خشم گفت:
_ به نفعته الان، تو این شرایط باهام لج نکنی و عین آدم دهنت رو ببندی!
_ چرا نباید از خودم دفاع کنم؟
_ چون من صاحبتم، من خریدمت
سعی کردم دستش رو پس بزنم و گفتم:
_ من بالاخره یجوری از دستت فرار میکنم و برمیگردم پیش خونواده ام
_ از امشب یه کاری میکنم که دیگه این فکرها به سرت نزنه!
پوزخندی زدم و گفتم:
_ هیچ غلطی نمیتونی بکنی!
_ زیاد هم مطمئن نباش
_ ببین اگه الان ولم کنی برم، به هیچکس هیچی نمیگم اما اگه بعداً خودم فرار کنم...
حرفم رو قطع کرد و ضربه ای به سینه ام زد و گفت:
_ خب؟ چه غلطی میکنی؟
_ به پلیس لوت میدم، هم تو و هم اون باند کثیف و آدم دزد رو!
مثل دیوونه ها بلند زد زیر خنده و گفت:
_ خیلی خوش خیالی!
_ خیال نیست
_ داری به خودت امید واهی میدی دختره ی خیابونی!
_ خفه شو عوضی
نیشخندی زد و گفت:
_ چیه بهت برخورد؟
_ تو حق نداری با من اینجوری صحبت کنی!
_ حق دارم
این رو گفت و قبل از من اینکه چیزی بگم موهام رو وحشیانه گرفت و حرکت کرد...
استرسم بیشتر شده بود چون قطعا بیخیال از کنار این کارم رد نمیشد و مجازاتم میکرد.
از ماشین پیاده شد و به سمتم اومد، در رو باز کرد و گفت:
_ گمشو پایین
_ بلد نیستی درست صحبت کنی؟
_ با توی نفهم نه!
_ نفهم خودتی!
و آروم پیاده شدم که کتفم رو گرفت، هلم داد و گفت:
_ وقت رو تلف میکنی که چی؟
دوباره سکوت کردم و به راهم ادامه دادم و اونم اینبار جلوتر از من حرکت کرد و گفت:
_ سریع برو اتاق طبقه ی آخر تا بیام!
_ من میرم اتاق خودم
_ فعلا حق نداری پات رو اونجا بذاری
_ من به اون اتاق کذایی نمیرم!
_ تو گوه خوردی!
_ درست صحبت کن
یقه ام رو گرفت و با عصبانیت و خشم گفت:
_ به نفعته الان، تو این شرایط باهام لج نکنی و عین آدم دهنت رو ببندی!
_ چرا نباید از خودم دفاع کنم؟
_ چون من صاحبتم، من خریدمت
سعی کردم دستش رو پس بزنم و گفتم:
_ من بالاخره یجوری از دستت فرار میکنم و برمیگردم پیش خونواده ام
_ از امشب یه کاری میکنم که دیگه این فکرها به سرت نزنه!
پوزخندی زدم و گفتم:
_ هیچ غلطی نمیتونی بکنی!
_ زیاد هم مطمئن نباش
_ ببین اگه الان ولم کنی برم، به هیچکس هیچی نمیگم اما اگه بعداً خودم فرار کنم...
حرفم رو قطع کرد و ضربه ای به سینه ام زد و گفت:
_ خب؟ چه غلطی میکنی؟
_ به پلیس لوت میدم، هم تو و هم اون باند کثیف و آدم دزد رو!
مثل دیوونه ها بلند زد زیر خنده و گفت:
_ خیلی خوش خیالی!
_ خیال نیست
_ داری به خودت امید واهی میدی دختره ی خیابونی!
_ خفه شو عوضی
نیشخندی زد و گفت:
_ چیه بهت برخورد؟
_ تو حق نداری با من اینجوری صحبت کنی!
_ حق دارم
این رو گفت و قبل از من اینکه چیزی بگم موهام رو وحشیانه گرفت و حرکت کرد...
۱۳.۰k
۰۸ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.