رمان ارباب من پارت: ۷۲
حالا که فرار کرده بودم، نمیخواستم و نمیتونستم که به اونجا برگردم!
نمیتونستم باور کن نتیجه ی اون همه نقشه و استرس این شد که به خاطر اون فرهاد عوضی که فکر میکردم آدم خوبیه، دوباره گیر بیفتم.
ازش متنفرم، با تمام وجودم حالم ازش به هم میخوره و امیدوارم بمیره، اگه اون اینکار رو نمیکرد، من فردا پیش خونواده ام بودم.
ضربه ی محکمی به شیشه ی سمت بهراد خورد و اونم بدون اینکه دست من رو ول کنه با اون یکی دستش شیشه رو پایین کشید و گفت:
_ بگو!
یه لحظه به اون سمت برگشتم و با دیدن فرهاد تمام وجودم پر از تنفر شد و با حرص برگشتم.
_ بهراد من باید یه صحبتی با تو بکنم
_ فعلا وقت ندارم، فردا بیا
_ فردا نمیشه، همین الان کارت دارم
با کلافگی بهش نگاه کرد و گفت:
_ تو مگه نگفتی میخوای بری پیش مامانت؟
_ مامانم!
_ اره
_ اون مادر تو هم هست!
_ نیست
سرش رو تکون داد و گفت:
_ فعلا نمیخوام در این مورد بحث کنم
_ چه عجب!
_ بهراد تو به من نگفتی سپیده خونواده ای داره و به زور آوردیش تو خونه ات!
با این حرف به سمتش برگشتم و از پشت پرده ی اشکام بهش نگاه کردم و اونم سنگینی نگاهم رو حس کرد و بهم نگاه کرد.
تو چشماش شرمندگی موج میزد اما این چیزا برای من مهم نبود، شرمندگیش به چه دردم میخورد وقتی قرار بود دوباره بدبخت؟!
نگاهش رو از من گرفت و رو به بهراد که بی توجه بهش به روبرو زل زده بود، گفت:
_ با تو بودما!
_ زندگی من، کارهای من و همه چیز من فقط به خودم مربوطه!
_ ولی تو حق نداشتی به من دروغ بگی!
_ وقتی دخالت میکنی نتیجه اش همینه!
_ واقعا نمیفهممت
_ منم تورو!
با حرص موهاش رو به عقب فرستاد و گفت:
_ بهراد تو یه دختر رو از خونواده اش دور کردی، تو کِی اینجوری شدی که من نفهمیدم؟
با تحکم و اخم بهش نگاه کرد و گفت:
_ اگه میخوای رابطه ام رو با تو هم قطع کنم، تو کارام دخالت کن!
و بدون اینکه یه لحظه دیگه صبرکنه پاش رو روی گاز گذاشت و ماشین با سرعت از جا کنده شد.
سرعت ماشین خیلی زیاد بود و منم اصلا ناراضی نبودم چون حاضر بودم تصادف کنیم و بمیرم اما به اون خونه برنگردم...
نمیتونستم باور کن نتیجه ی اون همه نقشه و استرس این شد که به خاطر اون فرهاد عوضی که فکر میکردم آدم خوبیه، دوباره گیر بیفتم.
ازش متنفرم، با تمام وجودم حالم ازش به هم میخوره و امیدوارم بمیره، اگه اون اینکار رو نمیکرد، من فردا پیش خونواده ام بودم.
ضربه ی محکمی به شیشه ی سمت بهراد خورد و اونم بدون اینکه دست من رو ول کنه با اون یکی دستش شیشه رو پایین کشید و گفت:
_ بگو!
یه لحظه به اون سمت برگشتم و با دیدن فرهاد تمام وجودم پر از تنفر شد و با حرص برگشتم.
_ بهراد من باید یه صحبتی با تو بکنم
_ فعلا وقت ندارم، فردا بیا
_ فردا نمیشه، همین الان کارت دارم
با کلافگی بهش نگاه کرد و گفت:
_ تو مگه نگفتی میخوای بری پیش مامانت؟
_ مامانم!
_ اره
_ اون مادر تو هم هست!
_ نیست
سرش رو تکون داد و گفت:
_ فعلا نمیخوام در این مورد بحث کنم
_ چه عجب!
_ بهراد تو به من نگفتی سپیده خونواده ای داره و به زور آوردیش تو خونه ات!
با این حرف به سمتش برگشتم و از پشت پرده ی اشکام بهش نگاه کردم و اونم سنگینی نگاهم رو حس کرد و بهم نگاه کرد.
تو چشماش شرمندگی موج میزد اما این چیزا برای من مهم نبود، شرمندگیش به چه دردم میخورد وقتی قرار بود دوباره بدبخت؟!
نگاهش رو از من گرفت و رو به بهراد که بی توجه بهش به روبرو زل زده بود، گفت:
_ با تو بودما!
_ زندگی من، کارهای من و همه چیز من فقط به خودم مربوطه!
_ ولی تو حق نداشتی به من دروغ بگی!
_ وقتی دخالت میکنی نتیجه اش همینه!
_ واقعا نمیفهممت
_ منم تورو!
با حرص موهاش رو به عقب فرستاد و گفت:
_ بهراد تو یه دختر رو از خونواده اش دور کردی، تو کِی اینجوری شدی که من نفهمیدم؟
با تحکم و اخم بهش نگاه کرد و گفت:
_ اگه میخوای رابطه ام رو با تو هم قطع کنم، تو کارام دخالت کن!
و بدون اینکه یه لحظه دیگه صبرکنه پاش رو روی گاز گذاشت و ماشین با سرعت از جا کنده شد.
سرعت ماشین خیلی زیاد بود و منم اصلا ناراضی نبودم چون حاضر بودم تصادف کنیم و بمیرم اما به اون خونه برنگردم...
۱۱.۶k
۰۸ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.