رمان ارباب من پارت: ۷۱
با دیدن چشماش چهار ستون بدنم لرزید و یه قدم به عقب برداشتم!
در ماشین رو باز کرد و همین باعث شد به سمت عقب برگردم.
فرهاد رو محکم پس زدم و دوباره شروع به دویدن کردم!
همینطور که میدویدم با درد به آسمون نگاه کردم و گفتم:
_ خدایا خودت کمکم کن، من دیگه نمیخوام به اون عمارت کذایی برگردم و اون زندگی رو تحمل کنم.
صدای ماشینش از پشت سرم میومد و همین باعث میشد استرس بگیرم اما کوتاه نیومدم و به دویدنم ادامه دادم اما تهش گیر افتادم!
از ماشین پیاده شد و به سمت مَنی که خم شده بودم و نفس نفس میزدم اومد و گفت:
_ چخبرا سپیده خانم؟
صاف ایستادم و گفتم:
_ اگه نزدیک بشی انقدر جیغ میزنم که همه بریزن بیرون!
_ بزن
_ میزنما
_ منم گفتم بزن
دهنم رو باز کردم تا جیغ بزنم که سریع به سمتم اومد، دهنم رو گرفت و گفت:
_ خفه شو
بعد هم همینطور که دهنم رو گرفته بود، به زور به سمت ماشین بردم اما همین که خواست سوارم کنه، گاز محکمی از دستش گرفتم و گفتم:
_ نفهم داشتم خفه میشدم
دستش رو تکون داد و با درد گفت:
_ تقاص این کارت رو با فرار کردنت یک جا ازت میگیرم!
_ من عمراً برنمیگردم توی اون خونه!
_ مگه تو دست توئه؟
_ پس دست کیه؟
پوزخندی زد، به سمت داخل هلم داد و گفت:
_ من
و سریع به سمت در راننده رفت و قبل از اینکه بخوام حرکتی کنم سوار شد و درها رو هم قفل کرد.
با مشت محکم به شیشه زدم و گفتم:
_ در رو باز کن
_ چشم همین الان!
_ من نمیخوام برگردم توی اون برزخ، نمیخوام!
بدون اینکه توجهی کنه ماشین رو روشن کرد، منم شیشه رو تا ته پایین کشیدم تا ازش خارج بشم که محکم دستم رو گرفت و گفت:
_ بتمرگ سرجات
_ نمیخوام
_ غلط کردی!
و بالافاصله محکم زد توی صورتم!
با ناباوری دستم رو روی صورتم گذاشتم و به اشکام اجازه ی ریخته شدن دادم...
در ماشین رو باز کرد و همین باعث شد به سمت عقب برگردم.
فرهاد رو محکم پس زدم و دوباره شروع به دویدن کردم!
همینطور که میدویدم با درد به آسمون نگاه کردم و گفتم:
_ خدایا خودت کمکم کن، من دیگه نمیخوام به اون عمارت کذایی برگردم و اون زندگی رو تحمل کنم.
صدای ماشینش از پشت سرم میومد و همین باعث میشد استرس بگیرم اما کوتاه نیومدم و به دویدنم ادامه دادم اما تهش گیر افتادم!
از ماشین پیاده شد و به سمت مَنی که خم شده بودم و نفس نفس میزدم اومد و گفت:
_ چخبرا سپیده خانم؟
صاف ایستادم و گفتم:
_ اگه نزدیک بشی انقدر جیغ میزنم که همه بریزن بیرون!
_ بزن
_ میزنما
_ منم گفتم بزن
دهنم رو باز کردم تا جیغ بزنم که سریع به سمتم اومد، دهنم رو گرفت و گفت:
_ خفه شو
بعد هم همینطور که دهنم رو گرفته بود، به زور به سمت ماشین بردم اما همین که خواست سوارم کنه، گاز محکمی از دستش گرفتم و گفتم:
_ نفهم داشتم خفه میشدم
دستش رو تکون داد و با درد گفت:
_ تقاص این کارت رو با فرار کردنت یک جا ازت میگیرم!
_ من عمراً برنمیگردم توی اون خونه!
_ مگه تو دست توئه؟
_ پس دست کیه؟
پوزخندی زد، به سمت داخل هلم داد و گفت:
_ من
و سریع به سمت در راننده رفت و قبل از اینکه بخوام حرکتی کنم سوار شد و درها رو هم قفل کرد.
با مشت محکم به شیشه زدم و گفتم:
_ در رو باز کن
_ چشم همین الان!
_ من نمیخوام برگردم توی اون برزخ، نمیخوام!
بدون اینکه توجهی کنه ماشین رو روشن کرد، منم شیشه رو تا ته پایین کشیدم تا ازش خارج بشم که محکم دستم رو گرفت و گفت:
_ بتمرگ سرجات
_ نمیخوام
_ غلط کردی!
و بالافاصله محکم زد توی صورتم!
با ناباوری دستم رو روی صورتم گذاشتم و به اشکام اجازه ی ریخته شدن دادم...
۱۷.۲k
۰۸ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.