داستانک خواهر بزرگ
✍خواهر بزرگ
💦نزدیک بود گریه اش بگیرد. بچه را روی پایش گذاشت. پتوی نازک صورتی رنگ را رویش انداخت. تابش داد تا خوابش ببرد؛ اما فایده نداشت. صدای جیغ و گریه های بچه، خانه را برداشته بود. برایش لالایی خواند، حرف زد. افاقه نکرد. خواهر کوچولوی ناز نازی ۱۸ ماهه بود. چشم های قهوه ایش را بسته و دهان را به گریه باز کرده بود. در کنار چشمان کوچکش چند قطره ی اشک براق سر خورد و از روی گونه اش پایین آمد.
❄️با اضطراب، کتاب علوم و مداد نوکی اش را به دست گرفت. می خواست آن را بخواند، اما کتاب را روی زمین انداخت. بچه را به بغل گرفت. مشغول راه رفتن دور خانه شد. وقتی گریه های بچه اندکی آرامتر شد، گوشی بیسیم را برداشت. راه می رفت و بچه را با دستانش تاب می داد. دکمه های گوشی را به شدت فشرد. شماره ی مادر را گرفت. خون خونش را می خورد. مادر گفته بود زود برمی گردد. تا آن موقع هم خواهر کوچکش از خواب بیدار نخواهد شد؛ وقتی نگاهش به کتاب علوم می افتاد، بیشتر حرص می خورد.
🌸گوشی را محکم به گوشش چسباند. صدای بوق تلفن با گریه های خواهرش همراه بود. به سختی صدا را می شنید. صدای مهربان مادرش مثل آب روی آتش بود.خشم و اضطرابش با بغض همراه شد. با صدای لرزان گفت: سلام مامان. کجایی؟
🌺صدای نفس نفس زدن های مادر را شنید. مادر مهربانانه و سریع جواب داد و امانی برای صحبت به او نداد: سلام سمانه جون. مامان من تو راهم. الان از مطب دکتر اومدم بیرون. قربونت بشم مامان. می دونم الان خواهرت اذیتت میکنه و گریه میکنه. اما شما هم خانوم شدی دیگه. می دونم که می تونی از پسش بربیای. یه کم بغلش کن. راهش ببر. یه کوچولو توی شیشه بهش آب بده تا من برسم. دستت درد نکنه مامان. زود می رسم إن شاءالله.
🌿مادر خداحافظی کرد. می خواست تا صدای او را شنید، گله و غر هایش را حواله کند. اما صدای مادر آرامش کرده بود. خواهرش هم کمی آرامتر شد. قطره اشکی که روی صورتش بود را با انگشت پاک کرد و بعد هم اشک های خواهر کوچکش را. خوشحال بود که خانومی و بزرگی اش را با غر زدن و گریه کردن خراب نکرده است.لبانش به خنده باز شد. خواهرش را همچنان تاب داد.
#زندگی_بهتر
#ارتباط_با_فرزندان
#داستانک
🆔 @tanha_rahe_narafte
💦نزدیک بود گریه اش بگیرد. بچه را روی پایش گذاشت. پتوی نازک صورتی رنگ را رویش انداخت. تابش داد تا خوابش ببرد؛ اما فایده نداشت. صدای جیغ و گریه های بچه، خانه را برداشته بود. برایش لالایی خواند، حرف زد. افاقه نکرد. خواهر کوچولوی ناز نازی ۱۸ ماهه بود. چشم های قهوه ایش را بسته و دهان را به گریه باز کرده بود. در کنار چشمان کوچکش چند قطره ی اشک براق سر خورد و از روی گونه اش پایین آمد.
❄️با اضطراب، کتاب علوم و مداد نوکی اش را به دست گرفت. می خواست آن را بخواند، اما کتاب را روی زمین انداخت. بچه را به بغل گرفت. مشغول راه رفتن دور خانه شد. وقتی گریه های بچه اندکی آرامتر شد، گوشی بیسیم را برداشت. راه می رفت و بچه را با دستانش تاب می داد. دکمه های گوشی را به شدت فشرد. شماره ی مادر را گرفت. خون خونش را می خورد. مادر گفته بود زود برمی گردد. تا آن موقع هم خواهر کوچکش از خواب بیدار نخواهد شد؛ وقتی نگاهش به کتاب علوم می افتاد، بیشتر حرص می خورد.
🌸گوشی را محکم به گوشش چسباند. صدای بوق تلفن با گریه های خواهرش همراه بود. به سختی صدا را می شنید. صدای مهربان مادرش مثل آب روی آتش بود.خشم و اضطرابش با بغض همراه شد. با صدای لرزان گفت: سلام مامان. کجایی؟
🌺صدای نفس نفس زدن های مادر را شنید. مادر مهربانانه و سریع جواب داد و امانی برای صحبت به او نداد: سلام سمانه جون. مامان من تو راهم. الان از مطب دکتر اومدم بیرون. قربونت بشم مامان. می دونم الان خواهرت اذیتت میکنه و گریه میکنه. اما شما هم خانوم شدی دیگه. می دونم که می تونی از پسش بربیای. یه کم بغلش کن. راهش ببر. یه کوچولو توی شیشه بهش آب بده تا من برسم. دستت درد نکنه مامان. زود می رسم إن شاءالله.
🌿مادر خداحافظی کرد. می خواست تا صدای او را شنید، گله و غر هایش را حواله کند. اما صدای مادر آرامش کرده بود. خواهرش هم کمی آرامتر شد. قطره اشکی که روی صورتش بود را با انگشت پاک کرد و بعد هم اشک های خواهر کوچکش را. خوشحال بود که خانومی و بزرگی اش را با غر زدن و گریه کردن خراب نکرده است.لبانش به خنده باز شد. خواهرش را همچنان تاب داد.
#زندگی_بهتر
#ارتباط_با_فرزندان
#داستانک
🆔 @tanha_rahe_narafte
۴.۰k
۲۲ بهمن ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.