فیک
فیک:مافیای ایتالیا
پارت: 4
هیچکی پیشم نبود که دیدم کوک داره میاد سمتم
~ات خانم چرا تنها هستی
# بابام با بابات دارن حرف میزنن مامانم توی جمع دوستاش هست منم که فقط اینجا هیچکی رو ندارم
~آخی ناراحت شدم پوزخند
# اصلا به تو چه
~منو باش اومدم تورو از تنهایی دربیارم تو اینجوری حرف میزنی
# چجوری می خوای از تنهاییم درم بیاری
~دنبالم بیا
# نمی خوام
~ باشه
یه دفعه دستم رو گرفت و دنبال خودش منو برد
# ولم کن
~اگه خودت میای ولت میکنم
#باشه
کوک ولم کرد منم دنبالش رفتم که رسیدیم به اتاقش در رو باز کرد دیدم تو کلی دختر و پسر دارن باهم حرف میزنن و مشروب می خوردن
~بچه ها یه دختر رو مخ آوردم ات
#مرض
همون لحظه بود که دوستم هیون رو دیدم
علامت هیون-
-اووو ببین کی اینجاس ات
# او هیون خودتی
-اره میخواستی کی باشه
~شما همو میشناسید
-اونم از زمان مهدکودک
~اووووو
#چه خبرا
-هیچی یکم نوشیدنی میخوای
# نه تو که میدونی من از نوشیدنی خوشم نمیاد
-حالا یه امشب
# باشه
کل شب رو با هیون گذروندم اما هروقت چشم به کوک میخورد داشت مارو نگاه میکرد یه جوری بود . من زیاد نخوردم اما هیون خیلی زیاد خورده بود و حالش زیاد خوب نبود که
-ات بیا بریم بالاکن با حالت مست
# اوکی
رفتیم توی بالاکن دیدم هیون داره بهم نزدیک میشه دیگه خیلی نزدیک بود نفسمون داشت بهم میخورد
# هیون چی کار میکنی
-هیچی فقط یه بوسه ی کوچولو
# هیون به خودت بیا من نمی خوام
-هیون رو ناراحت نکن به بوسه کوچولو
داشت میومد نزدیکم که دیدم هیون اوفتاد زمین کنارم رو دیدم که کوک داشت نگام میکرد که رفت داشت هیون رو کتک می زد به سختی تونستم کوک رو از هیون جدا کنم
# کوک چی کار میکنی
~او اوضی می خواست تو رو ببوسه
# اصلا به تو چه
~ بابات تورو به من سپرده
# تو اصلا چه کاره ی منی که بابام تورو به من یسپوره
~فعلا که همینه یالا بیا بریم
کوک دستم رو گرفت و از اتاق اومدیم بیرون و رفتیم طبقه ی پایین پیش پدر و مادرامون
مادر کوک: بجه ها کجا بودین
کوک: پیش دوستای من
پدر ات: دیگه بسه خیلی پیش دوستاتون بودین بیاین الان می خوان کادو های تولد کوک رو بدن
کوک: اوو بهترین زمان تولدم اینجاست
پدر کوک رفت روی سنت و میکروفون رو گرفت و شروع به حرف زدن کرد
پدر کوک: خانم ها و آقایان امروز تولد تنها پسرم هست و می خوام کادویی بهش بدم که مطمئنم که دوسش داره ، همه میدونین که من دیگه پیر شدم و کارم یعنی رئیس مافیا بودن رو دیگه نمیتونم درست کنترل کنم پس امروز می خوام که این کارم رو به پسر یعنی جئون جانگ کوک بدم بعد از فوت من پسرم جانگ کوک میشه رئیس مافیا و شریک آقای کیم ؛ امیدوارم شب خوبی داشته باشید
همه برای حرف آقای جئون دست زدن و کوک هم مغرورانه به همه نگاه میکرد پسره ی اسکل خلاصه شب تموم شد و ما هم به سمت خونه حرکت کردیم و تقریبا از روز تولد یک هفته میگذره و دیگه با هیون نه حرف زدیم و نه همو دیدیم .....
ادامه دارد.......
پایان پارت 4
امیدوارم خوشتون اومده باشید اگه نظری دربارهی فیک دارید حتما بهم توی دایرکت بگید
فعلا بای تا فردا
-
پارت: 4
هیچکی پیشم نبود که دیدم کوک داره میاد سمتم
~ات خانم چرا تنها هستی
# بابام با بابات دارن حرف میزنن مامانم توی جمع دوستاش هست منم که فقط اینجا هیچکی رو ندارم
~آخی ناراحت شدم پوزخند
# اصلا به تو چه
~منو باش اومدم تورو از تنهایی دربیارم تو اینجوری حرف میزنی
# چجوری می خوای از تنهاییم درم بیاری
~دنبالم بیا
# نمی خوام
~ باشه
یه دفعه دستم رو گرفت و دنبال خودش منو برد
# ولم کن
~اگه خودت میای ولت میکنم
#باشه
کوک ولم کرد منم دنبالش رفتم که رسیدیم به اتاقش در رو باز کرد دیدم تو کلی دختر و پسر دارن باهم حرف میزنن و مشروب می خوردن
~بچه ها یه دختر رو مخ آوردم ات
#مرض
همون لحظه بود که دوستم هیون رو دیدم
علامت هیون-
-اووو ببین کی اینجاس ات
# او هیون خودتی
-اره میخواستی کی باشه
~شما همو میشناسید
-اونم از زمان مهدکودک
~اووووو
#چه خبرا
-هیچی یکم نوشیدنی میخوای
# نه تو که میدونی من از نوشیدنی خوشم نمیاد
-حالا یه امشب
# باشه
کل شب رو با هیون گذروندم اما هروقت چشم به کوک میخورد داشت مارو نگاه میکرد یه جوری بود . من زیاد نخوردم اما هیون خیلی زیاد خورده بود و حالش زیاد خوب نبود که
-ات بیا بریم بالاکن با حالت مست
# اوکی
رفتیم توی بالاکن دیدم هیون داره بهم نزدیک میشه دیگه خیلی نزدیک بود نفسمون داشت بهم میخورد
# هیون چی کار میکنی
-هیچی فقط یه بوسه ی کوچولو
# هیون به خودت بیا من نمی خوام
-هیون رو ناراحت نکن به بوسه کوچولو
داشت میومد نزدیکم که دیدم هیون اوفتاد زمین کنارم رو دیدم که کوک داشت نگام میکرد که رفت داشت هیون رو کتک می زد به سختی تونستم کوک رو از هیون جدا کنم
# کوک چی کار میکنی
~او اوضی می خواست تو رو ببوسه
# اصلا به تو چه
~ بابات تورو به من سپرده
# تو اصلا چه کاره ی منی که بابام تورو به من یسپوره
~فعلا که همینه یالا بیا بریم
کوک دستم رو گرفت و از اتاق اومدیم بیرون و رفتیم طبقه ی پایین پیش پدر و مادرامون
مادر کوک: بجه ها کجا بودین
کوک: پیش دوستای من
پدر ات: دیگه بسه خیلی پیش دوستاتون بودین بیاین الان می خوان کادو های تولد کوک رو بدن
کوک: اوو بهترین زمان تولدم اینجاست
پدر کوک رفت روی سنت و میکروفون رو گرفت و شروع به حرف زدن کرد
پدر کوک: خانم ها و آقایان امروز تولد تنها پسرم هست و می خوام کادویی بهش بدم که مطمئنم که دوسش داره ، همه میدونین که من دیگه پیر شدم و کارم یعنی رئیس مافیا بودن رو دیگه نمیتونم درست کنترل کنم پس امروز می خوام که این کارم رو به پسر یعنی جئون جانگ کوک بدم بعد از فوت من پسرم جانگ کوک میشه رئیس مافیا و شریک آقای کیم ؛ امیدوارم شب خوبی داشته باشید
همه برای حرف آقای جئون دست زدن و کوک هم مغرورانه به همه نگاه میکرد پسره ی اسکل خلاصه شب تموم شد و ما هم به سمت خونه حرکت کردیم و تقریبا از روز تولد یک هفته میگذره و دیگه با هیون نه حرف زدیم و نه همو دیدیم .....
ادامه دارد.......
پایان پارت 4
امیدوارم خوشتون اومده باشید اگه نظری دربارهی فیک دارید حتما بهم توی دایرکت بگید
فعلا بای تا فردا
-
۶.۸k
۲۹ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.