پارت یازدهم
#11
#۱۱
تنم به قدری کوفته بود که انگار یک هیجده چرخ شیش بار از روم رد شده بود..تمام بدنم رد بخیه داشتن...اما چرا...چه بلایی سرم اومده بود...با گنگی به اطرافم خیره شدم...به لباس صورتی و گشادم دست کشیدم....به صدای بوق بوق منظم دستگاه گوش کردم....به تخته ای که بالای سرم بود نگاه کردم...نام بیمار:روژان مفتخر
سن:۲۱۸...علت بیماری:تصادف
کلمات رو چند بار تو ذهنم مرور کردم...روژان؟اسم من روژانه؟نمی دونم!...۲۱۸ سالمه؟چطور انقدر زیاد؟؟!چرا تصادف کردم ؟خدایا هیچی یادم نمیاد...
با وارد شدن خانومی با لباس سفید و شال قهوه ای که حدس زدم یک پزشک باشه دست از فکر کردن کشیدم.
_حالت بهتره عزیزم؟
گنگ نگاش کردم و چیزی نگفتم.به سمت دستگاهی رفت و با دکمه هاش کارهایی ک نمیدونم چیکار بود رو انجام داد(چیه خو؟من که سر در نمیارم :\)
_خیلی خوش شانسی دختر خوب...شاید اگه کسی جای تو بود زنده نمی موند
باز هم چیزی نگفتم.نمی دونستم چی بگم.حتی نمی دونستم من کی هستم؟من کی هستم؟
_دختر قوی ای هستی
خیره به حرکات نا معلومش بودم و چیزی نمی گفتم
_اگه برادرت یکم دیرتر آورده بودت اینجا...امکان نداشت بتونیم کاری برات انجام بدیم
لامپی توی مغزم روشن شد.برادرم؟من خونواده داشتم؟
دیدگاه ها (۲۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.