پارت دهم
#پارت_دهم
#10
#۱۰
سرم به شدت درد می کرد.انگار یک وزنه ی سنگین تو سرم جاساز کرده بودن!
به سختی چشمامو باز کردم.سعی کردم به خاطر بیارم چه اتفاقی افتاد.اما چشمام سیاهی رفت و وزنه تو سرم چندین برابر شد.سرمو بین دستام گرفتمو از درد فریاد زدم.خون از دستم جاری شد.فهمیدم که سرُم توی دستم جابجا شده...سرُم؟!...اینجا بیمارستانه؟...ولی من چرا اینجام؟...دوباره سرم تیر کشید که اینبار از درد جیغ بلندی کشیدم.پرستاری با روپوش سفید سراسیمه وارد اتاق شد.من همچنان جیغ می کشیدم.سریع اومد دستمو بگیره که با تمام قدرت دستمو پس زدم.درست عین دیوونه ها جیغ می کشیدم...عین دیوونه ها...نمی تونستم فکر کنم...تا می اومدم به یاد بیارم که چرا اینجام سرم منفجر می شد..
پرستار که رنگشم پریده بود امپولی به سرُمم زد که باعث شد کم کم چشمام سنگین شه و بعدش نفهمیدم چی شد...
@nevisandefkh
#10
#۱۰
سرم به شدت درد می کرد.انگار یک وزنه ی سنگین تو سرم جاساز کرده بودن!
به سختی چشمامو باز کردم.سعی کردم به خاطر بیارم چه اتفاقی افتاد.اما چشمام سیاهی رفت و وزنه تو سرم چندین برابر شد.سرمو بین دستام گرفتمو از درد فریاد زدم.خون از دستم جاری شد.فهمیدم که سرُم توی دستم جابجا شده...سرُم؟!...اینجا بیمارستانه؟...ولی من چرا اینجام؟...دوباره سرم تیر کشید که اینبار از درد جیغ بلندی کشیدم.پرستاری با روپوش سفید سراسیمه وارد اتاق شد.من همچنان جیغ می کشیدم.سریع اومد دستمو بگیره که با تمام قدرت دستمو پس زدم.درست عین دیوونه ها جیغ می کشیدم...عین دیوونه ها...نمی تونستم فکر کنم...تا می اومدم به یاد بیارم که چرا اینجام سرم منفجر می شد..
پرستار که رنگشم پریده بود امپولی به سرُمم زد که باعث شد کم کم چشمام سنگین شه و بعدش نفهمیدم چی شد...
@nevisandefkh
۱.۶k
۳۰ اسفند ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.