The eyes that were painted for me
The eyes that were painted for me...
"چشمانی که برایم نقاشی شدند"
part 8
بعد از روزی که جیمین جلوی همه ازت دفاع کرد، دنیا انگار تغییر کرد.
تو هنوز نگاههای سنگین و پچپچهای دانشجوها رو میدیدی، اما دیگه اونها به اندازهی قبل نمیترسوندنت. چون حالا مطمئن بودی تنها نیستی.
هر بار که وارد کلاس میشدی، نگاه جیمین بهت گره میخورد. اون لبخند کوتاه، همون نگاه آرام و مطمئن، باعث میشد دوباره بتونی نفس بکشی.
برای بقیه شاید ساده به نظر میرسید، اما برای تو همون چند ثانیه پرارزشترین بخش روز بود.
یک عصر، درست بعد از تموم شدن کلاس، جیمین با لحن جدی اما آرومی گفت:
– امروز وقت داری؟ میخوام یه جایی رو بهت نشون بدم.
نگاهت روی نگاهش گیر کرد. سرت رو پایین انداختی و با تردید گفتي:
– کجا؟
– یه جای آروم. فقط برای خودمون.
کمی مکث کردی، اما برق چشمهاش اجازه نداد «نه» بگی.
سرت رو تکون دادی.
با هم از دانشگاه بیرون رفتین.
هوا غروب بود و خورشید مثل یک گوی آتشین پشت ساختمانها پایین میرفت و آسمون به رنگ نارنجی در اورده بود.
خیابون خلوتتر از همیشه بود.
قدمهاش محکم و مطمئن بودن و تو در سکوت کنارش حرکت میکردی.
کمی بعد، وارد پارکی شدین که درختهای بلندش برگهای زرد و نارنجی رو مثل فرش روی زمین پخش کرده بودن.
بوی پاییز همهجا رو پر کرده بود.
نسیمی خنک میوزید و صدای خشخش برگها زیر پاهاتون آهنگ عجیبی ساخته بود.
روی نیمکتی نشستین.
چند لحظه سکوت بود.
سکوتی نه سنگین، بلکه پر از آرامش. جوری که حتی صدای قلبت رو هم میشنیدی.
جیمین دفترچهای رو از کیفش بیرون آورد.
همون دفترچهای که همیشه همراهش بود. لبخندی زد و گفت:
– میدونی این چیه؟
– جزوهته؟
– نه.
دفترچه رو باز کرد.
صفحهها پر از نوشته بود.
شعرهای کوتاه، جملات پراکنده، گاهی فقط یک کلمه. اما هر کدوم مثل تکهای از قلبش بودن.
یکی از جملهها رو با صدای آرام خوند:
– «گاهی یک نگاه، آرامتر از همهی دنیا آرامم میکنه.»
نفست بند اومد.
نگاهش بهت دوخته شد. بعد صفحه رو ورق زد. جملهی دیگهای نوشته بود:
– «اگر یک نفر بتونه نقاشیِ قلبم رو بکشه، اون تنها کسیه که میتونه واردش بشه.»
نگاهت ناخودآگاه به زمین افتاد. قلبت تندتر زد. پرسیدی:
– اینا… برای کی نوشتی؟
جیمین مکث کرد.
چشمهاش لحظهای به آسمون نارنجی غروب دوخته شد. بعد با صدایی آروم، مثل اعترافی که مدتها توی دلش پنهون کرده بود، گفت:
– نمیدونستم برای کی. اما حالا میدونم.
چشمهات پر از اشک شد.
کلمهها توی گلوت گیر کردن.
نمیدونستی چه جوابی بدی. فقط دستت رو روی صفحهی باز دفتر گذاشتی، همونجا که نوشته بود:
«شاید سرنوشت، تو رو برای من کشیده باشه.»
انگشتهات روی کاغذ لرزید. لبخند کوتاهی روی ل*بهات نشست. جیمین هم لبخند زد، اما نگاهش جدی بود، انگار میخواست با نگاهش چیزی فراتر از کلمهها رو بهت بگه.
خورشید کمکم پشت درختها پنهان شد.
آخرین نور نارنجی روز روی صورتش افتاده بود.
موهاش با وزش باد کمی به هم ریختن و لبخند محوش تو رو جادو کرد.
– میدونی…
صدای جیمین آهسته بود.
– من هیچوقت فکر نمیکردم کسی بتونه منو قبل از دیدنم بشناسه. اما تو… سالهاست منو میشناسی. حتی بدون اینکه بخوای.
ل*بهات لرزیدن.
اشکهات روی گونههات لغزیدن، اما این بار از خوشحالی بودن، نه ترس.
زمزمه کردی:
– نمیدونم چرا… فقط همیشه تو رو میکشیدم. انگار دستم خودش راهشو پیدا میکرد.
جیمین دستت رو گرفت.
برای لحظهای همهچیز متوقف شد.
نسیم، پرندهها، صدای برگها… همه محو شدن. فقط گرمای دستهاش بود و تپش قلبت.
– شاید چون سرنوشت نمیخواست ما غریبه بمونیم.
اون لحظه آرزو کردی زمان متوقف بشه. دلت میخواست برای همیشه همونجا، روی نیمکت، با دستهای در هم گرهخورده بمونین.
اما در عمق قلبت، ته یک گوشهی تاریک، هنوز تصویر دفترت بود… سایهای که پشت سر جیمین کشیده بودی و میدونستی که این آرامش، هر چقدر هم شیرین، قبل از طوفانه.
ادامه دارد....
"چشمانی که برایم نقاشی شدند"
part 8
بعد از روزی که جیمین جلوی همه ازت دفاع کرد، دنیا انگار تغییر کرد.
تو هنوز نگاههای سنگین و پچپچهای دانشجوها رو میدیدی، اما دیگه اونها به اندازهی قبل نمیترسوندنت. چون حالا مطمئن بودی تنها نیستی.
هر بار که وارد کلاس میشدی، نگاه جیمین بهت گره میخورد. اون لبخند کوتاه، همون نگاه آرام و مطمئن، باعث میشد دوباره بتونی نفس بکشی.
برای بقیه شاید ساده به نظر میرسید، اما برای تو همون چند ثانیه پرارزشترین بخش روز بود.
یک عصر، درست بعد از تموم شدن کلاس، جیمین با لحن جدی اما آرومی گفت:
– امروز وقت داری؟ میخوام یه جایی رو بهت نشون بدم.
نگاهت روی نگاهش گیر کرد. سرت رو پایین انداختی و با تردید گفتي:
– کجا؟
– یه جای آروم. فقط برای خودمون.
کمی مکث کردی، اما برق چشمهاش اجازه نداد «نه» بگی.
سرت رو تکون دادی.
با هم از دانشگاه بیرون رفتین.
هوا غروب بود و خورشید مثل یک گوی آتشین پشت ساختمانها پایین میرفت و آسمون به رنگ نارنجی در اورده بود.
خیابون خلوتتر از همیشه بود.
قدمهاش محکم و مطمئن بودن و تو در سکوت کنارش حرکت میکردی.
کمی بعد، وارد پارکی شدین که درختهای بلندش برگهای زرد و نارنجی رو مثل فرش روی زمین پخش کرده بودن.
بوی پاییز همهجا رو پر کرده بود.
نسیمی خنک میوزید و صدای خشخش برگها زیر پاهاتون آهنگ عجیبی ساخته بود.
روی نیمکتی نشستین.
چند لحظه سکوت بود.
سکوتی نه سنگین، بلکه پر از آرامش. جوری که حتی صدای قلبت رو هم میشنیدی.
جیمین دفترچهای رو از کیفش بیرون آورد.
همون دفترچهای که همیشه همراهش بود. لبخندی زد و گفت:
– میدونی این چیه؟
– جزوهته؟
– نه.
دفترچه رو باز کرد.
صفحهها پر از نوشته بود.
شعرهای کوتاه، جملات پراکنده، گاهی فقط یک کلمه. اما هر کدوم مثل تکهای از قلبش بودن.
یکی از جملهها رو با صدای آرام خوند:
– «گاهی یک نگاه، آرامتر از همهی دنیا آرامم میکنه.»
نفست بند اومد.
نگاهش بهت دوخته شد. بعد صفحه رو ورق زد. جملهی دیگهای نوشته بود:
– «اگر یک نفر بتونه نقاشیِ قلبم رو بکشه، اون تنها کسیه که میتونه واردش بشه.»
نگاهت ناخودآگاه به زمین افتاد. قلبت تندتر زد. پرسیدی:
– اینا… برای کی نوشتی؟
جیمین مکث کرد.
چشمهاش لحظهای به آسمون نارنجی غروب دوخته شد. بعد با صدایی آروم، مثل اعترافی که مدتها توی دلش پنهون کرده بود، گفت:
– نمیدونستم برای کی. اما حالا میدونم.
چشمهات پر از اشک شد.
کلمهها توی گلوت گیر کردن.
نمیدونستی چه جوابی بدی. فقط دستت رو روی صفحهی باز دفتر گذاشتی، همونجا که نوشته بود:
«شاید سرنوشت، تو رو برای من کشیده باشه.»
انگشتهات روی کاغذ لرزید. لبخند کوتاهی روی ل*بهات نشست. جیمین هم لبخند زد، اما نگاهش جدی بود، انگار میخواست با نگاهش چیزی فراتر از کلمهها رو بهت بگه.
خورشید کمکم پشت درختها پنهان شد.
آخرین نور نارنجی روز روی صورتش افتاده بود.
موهاش با وزش باد کمی به هم ریختن و لبخند محوش تو رو جادو کرد.
– میدونی…
صدای جیمین آهسته بود.
– من هیچوقت فکر نمیکردم کسی بتونه منو قبل از دیدنم بشناسه. اما تو… سالهاست منو میشناسی. حتی بدون اینکه بخوای.
ل*بهات لرزیدن.
اشکهات روی گونههات لغزیدن، اما این بار از خوشحالی بودن، نه ترس.
زمزمه کردی:
– نمیدونم چرا… فقط همیشه تو رو میکشیدم. انگار دستم خودش راهشو پیدا میکرد.
جیمین دستت رو گرفت.
برای لحظهای همهچیز متوقف شد.
نسیم، پرندهها، صدای برگها… همه محو شدن. فقط گرمای دستهاش بود و تپش قلبت.
– شاید چون سرنوشت نمیخواست ما غریبه بمونیم.
اون لحظه آرزو کردی زمان متوقف بشه. دلت میخواست برای همیشه همونجا، روی نیمکت، با دستهای در هم گرهخورده بمونین.
اما در عمق قلبت، ته یک گوشهی تاریک، هنوز تصویر دفترت بود… سایهای که پشت سر جیمین کشیده بودی و میدونستی که این آرامش، هر چقدر هم شیرین، قبل از طوفانه.
ادامه دارد....
- ۱۱.۷k
- ۰۲ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط