name : 30 days Ch : 2
رو به پسر عجیب کردم و گفتم :
فکر کنم خودت اوضاع مو دیدی و درک کردی .... حالا که میخوای واقعا دنبال بابام بگردی مشکلی نیست فقط من.. من ... احتیاج دارم یه هفته دیگه فکر کنم ، هفته بعد بیا خونم .
پسر گفت : اوکیـی ! راستش منم به فکر کردن نیاز دارم هفته دیگه میبینمت
و دست خواهرشو گرفت و رفت.
در خونه رو باز کردم دوباره با جسد مادرم مواجه شدم ازشون خواسته بودم تا هفته اینده بزارن تو خونه بمونه دور مامانم یه سری خط قرمز بود که شکل جسد بودن احتمالا برای این بودن که از جای فعلیش تکونش ندم الان چیز های زیادی برای فکر کردن بهشون دارم ... ولی دیدن جسد مامانم باعث میشه حالم بهم بخوره و نتونم به هیچی فکر کنم
اما نمیتونم نگاه مو از جسد بردارم.
هیچ وقت فکر نمیکردم اینجوری بمیره شاید اینا بخاطر اینکه سر الکس همچین بلایی اوردم؟ نه راستش هنوزم حس میکنم حقش بوده درضمن اصلا اعتقادی به کائنات ندارم ...
مادرم سخت گیر بود، دیونه بود یا هرچی ... اما تنها تکیه گاهمم بود وقتی بچه بودم یه مدت توی خونه حبس بودم هیچ وقت دلیلشو نفهمیدم ، نفهمیدم چرا چرا ، چرا... اون حصار بزرگ و عمیق دور رابطه امون کشیدی مامان هنوزم نمیفهمم اما واقعا اون موقع نیاز داشتم بدونم
دوست داشتم بهم توجه کنی ... حالا که بهش فکر میکنم هیچ وقت اونقدرا کتک هات چیزی نبودن که ازشون متنفر باشم در واقع دوستشونم داشتم وقتی که کتک ام میزدی اون مواقع بالاخره یه حرفی از زبونت درمیومد نمیتونستی بهم توجه نکنی و.......صدای گریه هات !
صدای گریه هات به گوش میخورد وقتی میرفتی توی اتاقت و ریز ریز گریه میکردی اینطور بنظر میرسید که از زدن من پشیمونی... بخاطر همین بود که برای جبرانش یا غذا مو بیشتر میکردی یا یه عروسک قایمکی میذاشتی توی کیفم ولی همچنان بهم بی محلی میکردی راستش من دیگه به این زندگی عادت کرده بودم
همه چی عادی بنظر میرسید تا سه سال... پیش
قشنگ یادمه تمام حرفاتو
- ویکتور
اولین کلمه ای که داوطلبانه اونم بدون داشتن دعوا بهم گفتی معلومه که ذوق میکنم ! خیلی ام ذوق میکنم جوابتو با یه بله خیلی بلند دادم
و تو ادامه دادی
- سال اخر سال تحصیلی ت ۱۸ سالت میشه نه؟
لبخندی زدی که تا به حال روی صورتت ندیده بودم اما صورتت و خیلی زود دوباره ازم دزدیدی و ادامه دادی
- اگه بتونی این سه سال تحصیلی اخر تو با بهترین نمره ها پاس شی... بالاخره به ازادی میرسیم و یه مرد موفق میشی نه یه ... خلاف_
حرفتو قطع کردی .
بغضِ توی گلوت بزرگ تر از حرفایی بود که میخواستی بزنی. مکث کردی، حرفی نزدم ؛ اما منتظر بودم ! یه جورایی سکوتم داشت باهات حرف میزد :
خب ؟ خب بعد ازادی چی ؟ قراره چه اتفاقی بیوفته؟ این صدای سکوت من بود
بعد چند دقیقه شروع کردی
فکر کنم خودت اوضاع مو دیدی و درک کردی .... حالا که میخوای واقعا دنبال بابام بگردی مشکلی نیست فقط من.. من ... احتیاج دارم یه هفته دیگه فکر کنم ، هفته بعد بیا خونم .
پسر گفت : اوکیـی ! راستش منم به فکر کردن نیاز دارم هفته دیگه میبینمت
و دست خواهرشو گرفت و رفت.
در خونه رو باز کردم دوباره با جسد مادرم مواجه شدم ازشون خواسته بودم تا هفته اینده بزارن تو خونه بمونه دور مامانم یه سری خط قرمز بود که شکل جسد بودن احتمالا برای این بودن که از جای فعلیش تکونش ندم الان چیز های زیادی برای فکر کردن بهشون دارم ... ولی دیدن جسد مامانم باعث میشه حالم بهم بخوره و نتونم به هیچی فکر کنم
اما نمیتونم نگاه مو از جسد بردارم.
هیچ وقت فکر نمیکردم اینجوری بمیره شاید اینا بخاطر اینکه سر الکس همچین بلایی اوردم؟ نه راستش هنوزم حس میکنم حقش بوده درضمن اصلا اعتقادی به کائنات ندارم ...
مادرم سخت گیر بود، دیونه بود یا هرچی ... اما تنها تکیه گاهمم بود وقتی بچه بودم یه مدت توی خونه حبس بودم هیچ وقت دلیلشو نفهمیدم ، نفهمیدم چرا چرا ، چرا... اون حصار بزرگ و عمیق دور رابطه امون کشیدی مامان هنوزم نمیفهمم اما واقعا اون موقع نیاز داشتم بدونم
دوست داشتم بهم توجه کنی ... حالا که بهش فکر میکنم هیچ وقت اونقدرا کتک هات چیزی نبودن که ازشون متنفر باشم در واقع دوستشونم داشتم وقتی که کتک ام میزدی اون مواقع بالاخره یه حرفی از زبونت درمیومد نمیتونستی بهم توجه نکنی و.......صدای گریه هات !
صدای گریه هات به گوش میخورد وقتی میرفتی توی اتاقت و ریز ریز گریه میکردی اینطور بنظر میرسید که از زدن من پشیمونی... بخاطر همین بود که برای جبرانش یا غذا مو بیشتر میکردی یا یه عروسک قایمکی میذاشتی توی کیفم ولی همچنان بهم بی محلی میکردی راستش من دیگه به این زندگی عادت کرده بودم
همه چی عادی بنظر میرسید تا سه سال... پیش
قشنگ یادمه تمام حرفاتو
- ویکتور
اولین کلمه ای که داوطلبانه اونم بدون داشتن دعوا بهم گفتی معلومه که ذوق میکنم ! خیلی ام ذوق میکنم جوابتو با یه بله خیلی بلند دادم
و تو ادامه دادی
- سال اخر سال تحصیلی ت ۱۸ سالت میشه نه؟
لبخندی زدی که تا به حال روی صورتت ندیده بودم اما صورتت و خیلی زود دوباره ازم دزدیدی و ادامه دادی
- اگه بتونی این سه سال تحصیلی اخر تو با بهترین نمره ها پاس شی... بالاخره به ازادی میرسیم و یه مرد موفق میشی نه یه ... خلاف_
حرفتو قطع کردی .
بغضِ توی گلوت بزرگ تر از حرفایی بود که میخواستی بزنی. مکث کردی، حرفی نزدم ؛ اما منتظر بودم ! یه جورایی سکوتم داشت باهات حرف میزد :
خب ؟ خب بعد ازادی چی ؟ قراره چه اتفاقی بیوفته؟ این صدای سکوت من بود
بعد چند دقیقه شروع کردی
۳۰.۴k
۱۳ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.