name : 30 days Ch : 3
من کجام؟........
- هی بهوش اومدی رفیق ؟ متاسفم همش تقصیر من بود . ترسیدم بمیری
تو؟.... ها؟؟؟
- یادت نمیاد؟ من وان حموم هل دادم و شیشه هاش رفت تو دست پات واقعا متاسفم هول شده بودم میترسیدم بمیری واکنش غیر عمدی ای بو_
مامانم!!
- اون مُرده...
مرده؟ مامانم ؟ من ؟ اینجا ......
حالا یادم اومد....
با لحنی عصبانی پرسیدم :
تو چرا زود تر از یه هفته اومدی ؟
- ببخشید ولی ، من مثل تو نیستم اینو هزار بار گفتم ولی تکرار میکنم من وقت زیادی ندارم برای زندگی چه برسه به پیدا کردن یه قاتل روانی .
به این پول برای تضمینِ زندگی خواهرم نیازمند دارم اصلا میتونی درک کنی؟
جوابی ندادم.
- پس درک نمیکنی.
تعجبی ام نداره چون تاحالا خواهرت درحالی که توی خرابه ها تب کرده باشه یا اسیب دیده باشه و یا ترسیده باشه ندیدی . قلبم به درد میاد وقتی میبینم بعد من قراره چجوری زندگی کنه چون تنها چیزی که تو این دنیا دارم میخوام قبل زندگیم از این بدن لش ام کار بکشم نه یه احمق زیر دوشی باشم .
- ببخشید ...
اصلا چرا اون روز اینقدر زود این یارو دعوت کردم خونه..... چرا همه چیز اینقدر سریع پیش میره ؟
ساعت مثل خرگوشی تند رو و در اون طرف چرخه بی پایان جهان من لاک پشتی با احساسات قدیمی روی دوش امم که به پای سرعت این چرخه نمیرسه . ولی تنها چیزی که میدونم اینکه حق با اونه نمیتونم دست دست کنم برای این چیزا به اندازی کافی عذاداری کردم و دلم میخواد بفهمم حقیقت پشت این ماجرای کوفتی چیه پس ... باید پاشم... حتی به زور حتی اگه پاهام کفاف نداد با دستام راه میرم اگه دستام جواب ندادن با دندونام میخوام از زمان فعلی جلو بزنم و پدرمو پیدا کنم ! در واقع کسی پیدا کنم که اینده امو و مادرم و گذشته امو ازم گرفت ......
اروم پا شدم ......
- هی هی رفیق هنوز باید استراحت کنی پا نش_
اگه میخواستی زمانو اینجوری هدر بدی نباید همون اول میومدی خونه ام . گفتی روی هدفت مصمم ای ولی اینطور که بنظر میاد داری دلسوزی میکنی ... بهتره دلسوزی بی خود تو برای خودت نگه داری ! و تو دست پا نباشی
- نه بابا ؟ به اندازه یه پسر عشق مرگ تو دست و پا نیستم . از کجا شروع کنیم؟
اون حرفشو کاملا نادیده گرفتم و گفتم :( معلوم نیست ؟ از خونه !)
- اوکـــیـــی
همونجوری که بدن امو کش میدادم ، کت امو پوشیدم و از این به بعد من هیجده ساله به عنوان یه بزرگ سال وارد بازی میشم بازی که برگشتی توش وجود نداره....
به سمت خونه ی من حرکت کردیم .
دستکش به دست شدیم و جسد برسی کردیم داخل سینه قلب و مغز شلیک شده بود... مادر بیچاره من . کاملا قیافه اش تغییر کرده بود اون دستای سردش و اون نگاه بی روحش .... نه نه نه الان وقت فکر کردن به این نوع چیزا نیست !
- هی هی رفیق این چیه؟... یه پاکت نامه؟
- هی بهوش اومدی رفیق ؟ متاسفم همش تقصیر من بود . ترسیدم بمیری
تو؟.... ها؟؟؟
- یادت نمیاد؟ من وان حموم هل دادم و شیشه هاش رفت تو دست پات واقعا متاسفم هول شده بودم میترسیدم بمیری واکنش غیر عمدی ای بو_
مامانم!!
- اون مُرده...
مرده؟ مامانم ؟ من ؟ اینجا ......
حالا یادم اومد....
با لحنی عصبانی پرسیدم :
تو چرا زود تر از یه هفته اومدی ؟
- ببخشید ولی ، من مثل تو نیستم اینو هزار بار گفتم ولی تکرار میکنم من وقت زیادی ندارم برای زندگی چه برسه به پیدا کردن یه قاتل روانی .
به این پول برای تضمینِ زندگی خواهرم نیازمند دارم اصلا میتونی درک کنی؟
جوابی ندادم.
- پس درک نمیکنی.
تعجبی ام نداره چون تاحالا خواهرت درحالی که توی خرابه ها تب کرده باشه یا اسیب دیده باشه و یا ترسیده باشه ندیدی . قلبم به درد میاد وقتی میبینم بعد من قراره چجوری زندگی کنه چون تنها چیزی که تو این دنیا دارم میخوام قبل زندگیم از این بدن لش ام کار بکشم نه یه احمق زیر دوشی باشم .
- ببخشید ...
اصلا چرا اون روز اینقدر زود این یارو دعوت کردم خونه..... چرا همه چیز اینقدر سریع پیش میره ؟
ساعت مثل خرگوشی تند رو و در اون طرف چرخه بی پایان جهان من لاک پشتی با احساسات قدیمی روی دوش امم که به پای سرعت این چرخه نمیرسه . ولی تنها چیزی که میدونم اینکه حق با اونه نمیتونم دست دست کنم برای این چیزا به اندازی کافی عذاداری کردم و دلم میخواد بفهمم حقیقت پشت این ماجرای کوفتی چیه پس ... باید پاشم... حتی به زور حتی اگه پاهام کفاف نداد با دستام راه میرم اگه دستام جواب ندادن با دندونام میخوام از زمان فعلی جلو بزنم و پدرمو پیدا کنم ! در واقع کسی پیدا کنم که اینده امو و مادرم و گذشته امو ازم گرفت ......
اروم پا شدم ......
- هی هی رفیق هنوز باید استراحت کنی پا نش_
اگه میخواستی زمانو اینجوری هدر بدی نباید همون اول میومدی خونه ام . گفتی روی هدفت مصمم ای ولی اینطور که بنظر میاد داری دلسوزی میکنی ... بهتره دلسوزی بی خود تو برای خودت نگه داری ! و تو دست پا نباشی
- نه بابا ؟ به اندازه یه پسر عشق مرگ تو دست و پا نیستم . از کجا شروع کنیم؟
اون حرفشو کاملا نادیده گرفتم و گفتم :( معلوم نیست ؟ از خونه !)
- اوکـــیـــی
همونجوری که بدن امو کش میدادم ، کت امو پوشیدم و از این به بعد من هیجده ساله به عنوان یه بزرگ سال وارد بازی میشم بازی که برگشتی توش وجود نداره....
به سمت خونه ی من حرکت کردیم .
دستکش به دست شدیم و جسد برسی کردیم داخل سینه قلب و مغز شلیک شده بود... مادر بیچاره من . کاملا قیافه اش تغییر کرده بود اون دستای سردش و اون نگاه بی روحش .... نه نه نه الان وقت فکر کردن به این نوع چیزا نیست !
- هی هی رفیق این چیه؟... یه پاکت نامه؟
۲۳.۷k
۲۲ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.