دختر شیطون بلا85
#دخترشیطونبلا85
خواست چیزی بگه که یلدا به سمت عقب برگشت و با اخم گفت:
_ یه امروز رو بخاطر پگاه و امیرحسین دعوا نکنید لطفا، بچه نیستید که!
چپ چپ به سامان نگاه کردم و گفتم:
_ کاریش ندارم من، خودش گیر میده
یلدا از همونجا یه مشت به سامان زد و گفت:
_ آدم باش، خب؟
_ آدم یه دخترخاله مثل تو داشته باشه دشمن میخواد چیکار؟
_ کوفت
_ والا
دیگه کسی چیزی نگفت؛ منم سرم رو به پنجره تکیه دادم و مشغول تماشای خیابونها شدم که صدای زنگ گوشیم بلند شد.
از داخل جیبم درآوردم و با دیدن شماره اش پوفی کشیدم.
دوباره همون مزاحمه بود، دقیقا از روزی که با بچه ها کافه بودیم تا الان تقریبا روزی یکبار زنگ میزد و فقط تو گوشی فوت میکرد.
اولش میخواستم جواب ندادم اما باز پشیمون شدم، جواب دادم و گفتم:
_ الو
طبق معمول هیچ صدایی جز خش خش و فوت از اونطرف خط نیومد پس چیزی نگفتم و تلفن رو قطع کردم.
یلدا به سمت عقب برگشت و گفت:
_ کی بود؟
نمیخواستم بچه ها رو درگیر قضیه ی مسخره بازی یه آدم روانی بکنم پس گوشیم رو داخل جیبم گذاشتم و گفتم:
_ اشتباه گرفته بود
_ آهان
بعد از ده دقیقه بالاخره به پاساژی که قرار گذاشته بودیم رسیدیم.
در رو باز کردم و از ماشین پیاده شدم که همون لحظه پگاه و امیرحسین از یه مغازه های کنار پاساژ بیرون اومدن؛ پگاه با دیدن ما به سمتمون اومد و گفت:
_ چه عجب اومدید
_ علیک سلام
امیرحسین هم بهمون رسید و گفت:
_ چرا دیر کردید پس؟
_ شما هول بودید، ما به موقع رسیدیم
لبخندی زد و گفت:
_ خیلی خب بریم که دیر نشه
همگی با هم به سمت پاساژ رفتیم و وارد شدیم.
پگاه و امیرجسین جلوتر راه میرفتن و ماها پشت سرشون بودیم.
بعد از تقریبا دوساعت یه سری از وسایل نامزدی و سفره ی عقد و حلقه های بچه ها رو گرفتیم.
وسایل زیاد بود و پلاستیک هارو تو دستامون تقسیم کرده بودیم ولی بازم تو دست و پامون بودن به همین خاطر امیرحسین پیشنهاد داد که پلاستیکهای خرید رو پسرا ببرن بذارن داخل ماشین و بعدشم بریم یکی از کافی شاپهای پاساژ تا یکم از خستگیمون کم بشه و بعد بریم سراغ لباس خریدن...
#زیبا
خواست چیزی بگه که یلدا به سمت عقب برگشت و با اخم گفت:
_ یه امروز رو بخاطر پگاه و امیرحسین دعوا نکنید لطفا، بچه نیستید که!
چپ چپ به سامان نگاه کردم و گفتم:
_ کاریش ندارم من، خودش گیر میده
یلدا از همونجا یه مشت به سامان زد و گفت:
_ آدم باش، خب؟
_ آدم یه دخترخاله مثل تو داشته باشه دشمن میخواد چیکار؟
_ کوفت
_ والا
دیگه کسی چیزی نگفت؛ منم سرم رو به پنجره تکیه دادم و مشغول تماشای خیابونها شدم که صدای زنگ گوشیم بلند شد.
از داخل جیبم درآوردم و با دیدن شماره اش پوفی کشیدم.
دوباره همون مزاحمه بود، دقیقا از روزی که با بچه ها کافه بودیم تا الان تقریبا روزی یکبار زنگ میزد و فقط تو گوشی فوت میکرد.
اولش میخواستم جواب ندادم اما باز پشیمون شدم، جواب دادم و گفتم:
_ الو
طبق معمول هیچ صدایی جز خش خش و فوت از اونطرف خط نیومد پس چیزی نگفتم و تلفن رو قطع کردم.
یلدا به سمت عقب برگشت و گفت:
_ کی بود؟
نمیخواستم بچه ها رو درگیر قضیه ی مسخره بازی یه آدم روانی بکنم پس گوشیم رو داخل جیبم گذاشتم و گفتم:
_ اشتباه گرفته بود
_ آهان
بعد از ده دقیقه بالاخره به پاساژی که قرار گذاشته بودیم رسیدیم.
در رو باز کردم و از ماشین پیاده شدم که همون لحظه پگاه و امیرحسین از یه مغازه های کنار پاساژ بیرون اومدن؛ پگاه با دیدن ما به سمتمون اومد و گفت:
_ چه عجب اومدید
_ علیک سلام
امیرحسین هم بهمون رسید و گفت:
_ چرا دیر کردید پس؟
_ شما هول بودید، ما به موقع رسیدیم
لبخندی زد و گفت:
_ خیلی خب بریم که دیر نشه
همگی با هم به سمت پاساژ رفتیم و وارد شدیم.
پگاه و امیرجسین جلوتر راه میرفتن و ماها پشت سرشون بودیم.
بعد از تقریبا دوساعت یه سری از وسایل نامزدی و سفره ی عقد و حلقه های بچه ها رو گرفتیم.
وسایل زیاد بود و پلاستیک هارو تو دستامون تقسیم کرده بودیم ولی بازم تو دست و پامون بودن به همین خاطر امیرحسین پیشنهاد داد که پلاستیکهای خرید رو پسرا ببرن بذارن داخل ماشین و بعدشم بریم یکی از کافی شاپهای پاساژ تا یکم از خستگیمون کم بشه و بعد بریم سراغ لباس خریدن...
#زیبا
۶.۴k
۲۸ شهریور ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.