دختر شیطون بلا84
#دخترشیطونبلا84
یلدا نگاه عاقل اندر سفیهانه ای بهم انداخت و گفت:
_ چرا اینجا دنبال پگاه میگردی؟
_ پس کجا دنبالش بگردم؟
_ خب مشخصه اون الان پیش دوماده، چرا باید پیش ما باشه؟
سرم رو تکون دادم و گفتم:
_ ها راست میگی
_ خنگ
_ کی به کی میگه خنگ!
پرهام ماشین رو به حرکت در آورد و همینطور که از کوچه خارج میشد، گفت:
_ خب حالا دعوا نکنید، من خنگم شما خوبید
_ اون که قطعا
_ با برادر عروس درست صحبت کن
یلدا همینطور که تو آیینه رژ میزد، خندید و گفت:
_ چه ربطی داشت آخه؟
_ ولش کن اینو خدا زده!
پرهام از داخل آیینه نگاهم کرد و گفت:
_ من در جواب تو هیچی نمیگم، میسپرمت به سامان اون خوب بلده جوابت رو بده!
با شنیدن اسم اون ناخودآگاه اخمام تو هم رفت و گفتم:
_ نگو که اونم میاد!
_ چرا نباید بیاد؟!
_ چون من ازش خوشم نمیاد
یلدا اِهِمی کرد و گفت:
_ دخترخاله اش اینجا نشسته ها
_ برو بابا
اولش فکر کردم واسه اذیت کردنِ من میگن که سامان هم قراره بیاد اما وقتی پرهام راهش رو به سمت خونه ی سامان کج کرد، فهمیدم که نه انگار واقعا قراره بیاد!
هیچی دیگه، از همین الان روزی که میتونست خیلی قشنگ باشه، زهرمارم شد...
پرهام جلوی در خونه اش نگه داشت و دوتا بوق زد که همون لحظه سامان از در خونه اش بیرون اومد و به سمت ماشین اومد.
پوفی کشیدم و گفتم:
_ نمیتونست با ماشین خودش بیاد؟
پرهام با خنده یکی از ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:
_ تو هر روز چندساعت میری خونه اش، حالا چطور تو ماشین نمیتونی تحملش کنی؟
_ اون رو مجبورم، یه غلطی کردم یه حرفی زدم باید پاش بایستم!
سامان که به ماشین رسید یلدا در جلو رو باز کرد و گفت:
_ بیا جلو من میرم عقب میشینم
اما سامان در رو فشار داد و گفت:
_ راحت باش، فرقی نداره که
و در عقب در باز کرد و کنار من نشست و گفت:
_ سلام همگی
پرهام و یلدا بلند جوابش رو دادن و منم زیر لب سلام کردم که به سمتم برگشت و گفت:
_ جواب سلام واجبه ها
_ جواب دادم
_ والا ما که نشنیدیم
_ خب پس گوشات یه مشکلی داره احتمالا
یلدا نگاه عاقل اندر سفیهانه ای بهم انداخت و گفت:
_ چرا اینجا دنبال پگاه میگردی؟
_ پس کجا دنبالش بگردم؟
_ خب مشخصه اون الان پیش دوماده، چرا باید پیش ما باشه؟
سرم رو تکون دادم و گفتم:
_ ها راست میگی
_ خنگ
_ کی به کی میگه خنگ!
پرهام ماشین رو به حرکت در آورد و همینطور که از کوچه خارج میشد، گفت:
_ خب حالا دعوا نکنید، من خنگم شما خوبید
_ اون که قطعا
_ با برادر عروس درست صحبت کن
یلدا همینطور که تو آیینه رژ میزد، خندید و گفت:
_ چه ربطی داشت آخه؟
_ ولش کن اینو خدا زده!
پرهام از داخل آیینه نگاهم کرد و گفت:
_ من در جواب تو هیچی نمیگم، میسپرمت به سامان اون خوب بلده جوابت رو بده!
با شنیدن اسم اون ناخودآگاه اخمام تو هم رفت و گفتم:
_ نگو که اونم میاد!
_ چرا نباید بیاد؟!
_ چون من ازش خوشم نمیاد
یلدا اِهِمی کرد و گفت:
_ دخترخاله اش اینجا نشسته ها
_ برو بابا
اولش فکر کردم واسه اذیت کردنِ من میگن که سامان هم قراره بیاد اما وقتی پرهام راهش رو به سمت خونه ی سامان کج کرد، فهمیدم که نه انگار واقعا قراره بیاد!
هیچی دیگه، از همین الان روزی که میتونست خیلی قشنگ باشه، زهرمارم شد...
پرهام جلوی در خونه اش نگه داشت و دوتا بوق زد که همون لحظه سامان از در خونه اش بیرون اومد و به سمت ماشین اومد.
پوفی کشیدم و گفتم:
_ نمیتونست با ماشین خودش بیاد؟
پرهام با خنده یکی از ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:
_ تو هر روز چندساعت میری خونه اش، حالا چطور تو ماشین نمیتونی تحملش کنی؟
_ اون رو مجبورم، یه غلطی کردم یه حرفی زدم باید پاش بایستم!
سامان که به ماشین رسید یلدا در جلو رو باز کرد و گفت:
_ بیا جلو من میرم عقب میشینم
اما سامان در رو فشار داد و گفت:
_ راحت باش، فرقی نداره که
و در عقب در باز کرد و کنار من نشست و گفت:
_ سلام همگی
پرهام و یلدا بلند جوابش رو دادن و منم زیر لب سلام کردم که به سمتم برگشت و گفت:
_ جواب سلام واجبه ها
_ جواب دادم
_ والا ما که نشنیدیم
_ خب پس گوشات یه مشکلی داره احتمالا
۶.۷k
۲۸ شهریور ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.