☆♡پارت: ۱۶♡☆
☆♡پارت: ۱۶♡☆
پدرش همراه نگهبان رفت جایی که اون مرد جوون منظرش بود...
پدر: بفرما ما من چه کار مهمی داشتی؟
جی هوپ با لباس های رسمی و زیبایی اومذ بود و چهره ای کاملا جدی داشت...
جی هوپ: من جانگ هوسوک ولیعهد خاندان جانگ هستم و برای خواستگاری دخترتون اومدم...
پدر: چی؟!
جی هوپ: من دخترتون رها رو خیلی دوست دارم و برای خواستگاری اون اومدم...
پدر: باید ببینم دخترم هم راضی با ازدواج با شما هست یا نه بعد جواب بدم...
جی هوپ که از این حرف پادشاه کمی تعجب کرده بود و انتظار داشت پدرش شدیدا مخالفت کنه...
جی هوپ: نگران نباشید مطمئنم اون هم راضیه...
رها که یواشکی دنبال پدرش اومده بود و به حرف های اونا گوش می کرد وارد اتاقی که اون دو نفر داشتن حرف می زدن شد...
رها: پدر...
پدر: بله؟
رها: راستش من هم راضیم ما همدیگه رو دوست داریم...
جی هوپ لبخندی از حرف رها زد...
پدر: چی؟ شما کی همدیگه رو دید که عاشق هم شدید؟
رها: داستانش مفسله بعدا براتون تعریفرمی کنم.. اما لطفا بزارید من و شاهزاده هوسوک با هم ازدواج کنیم...
پدر: حالا که شما همدیگه رو دوست دارید و قصدتون جدیه منم مخالفتی نمی منم اما...(رو به جی هوپ کرد) پذر و مادر تو هم راضی ان؟
جی هوپ: بله.. حالا که من دخترتونو دوست دارم و دخترتون هم منو دوست داره اون ها مخالفتی نمی کنن...
پدر: خیلی خب باشه...
پنچ سال بعد...
رها و جی هوپ بعد از اینکه جی هوپ به قصرشون اومد و رها رو از پدرش خواستگاری کرد بعد از مدتی با رضایت خانواده هاشون نامزد کردن و دوسال بعد با مراسم بزرگ و با شکوهی ازدواج کردن و تبدیل به شاه و ملکه ای لایق و دل رحم شدن... بعد از یکسال صاحب فرزندی پسر شدن که اسم اون رو جانگ مین جون گذاشتن شدن... اون ها خانواده ای پر از محبت و عشق شدن و سالیانه سال با خوشبختی زندگی کردن...
☆﴿پایان﴾☆
می دونم پایانش چرت شد ولی خب دیگه امید وارم خوشتون اومده باشه💜💖
پدرش همراه نگهبان رفت جایی که اون مرد جوون منظرش بود...
پدر: بفرما ما من چه کار مهمی داشتی؟
جی هوپ با لباس های رسمی و زیبایی اومذ بود و چهره ای کاملا جدی داشت...
جی هوپ: من جانگ هوسوک ولیعهد خاندان جانگ هستم و برای خواستگاری دخترتون اومدم...
پدر: چی؟!
جی هوپ: من دخترتون رها رو خیلی دوست دارم و برای خواستگاری اون اومدم...
پدر: باید ببینم دخترم هم راضی با ازدواج با شما هست یا نه بعد جواب بدم...
جی هوپ که از این حرف پادشاه کمی تعجب کرده بود و انتظار داشت پدرش شدیدا مخالفت کنه...
جی هوپ: نگران نباشید مطمئنم اون هم راضیه...
رها که یواشکی دنبال پدرش اومده بود و به حرف های اونا گوش می کرد وارد اتاقی که اون دو نفر داشتن حرف می زدن شد...
رها: پدر...
پدر: بله؟
رها: راستش من هم راضیم ما همدیگه رو دوست داریم...
جی هوپ لبخندی از حرف رها زد...
پدر: چی؟ شما کی همدیگه رو دید که عاشق هم شدید؟
رها: داستانش مفسله بعدا براتون تعریفرمی کنم.. اما لطفا بزارید من و شاهزاده هوسوک با هم ازدواج کنیم...
پدر: حالا که شما همدیگه رو دوست دارید و قصدتون جدیه منم مخالفتی نمی منم اما...(رو به جی هوپ کرد) پذر و مادر تو هم راضی ان؟
جی هوپ: بله.. حالا که من دخترتونو دوست دارم و دخترتون هم منو دوست داره اون ها مخالفتی نمی کنن...
پدر: خیلی خب باشه...
پنچ سال بعد...
رها و جی هوپ بعد از اینکه جی هوپ به قصرشون اومد و رها رو از پدرش خواستگاری کرد بعد از مدتی با رضایت خانواده هاشون نامزد کردن و دوسال بعد با مراسم بزرگ و با شکوهی ازدواج کردن و تبدیل به شاه و ملکه ای لایق و دل رحم شدن... بعد از یکسال صاحب فرزندی پسر شدن که اسم اون رو جانگ مین جون گذاشتن شدن... اون ها خانواده ای پر از محبت و عشق شدن و سالیانه سال با خوشبختی زندگی کردن...
☆﴿پایان﴾☆
می دونم پایانش چرت شد ولی خب دیگه امید وارم خوشتون اومده باشه💜💖
۲۹.۴k
۲۸ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.