☆♡پارت: ۱۴♡☆
☆♡پارت: ۱۴♡☆
پدر: تو ساکت شو! به تو ربطی نداره!(تقریبا داد)
تهیونگ: چرا! ربط داره!.. اون خواهرمه.. دوست ندارم ببینم انقدر ناراحته!
مادر: بچه ها درست می گن.. اگه نمی خواد نباید مجبورش کنیم...
پدرش کمی تو فکر رفت...
مادر: یادت نیست پدر و مادر تو هم می هواستن تورو مجبور کنن با کسی که نمی خوای ازدواج کنی؟ حالا هم خودت می خوای با دخترت همین کارو بکنی؟!
چهره ی پدرش کمی تو هم رفت و از اونجا دور شد و رفت... رها هم سریع دوید و رفت سمت اتاقش... تهیونگ هم پشت سرش رفت... رها رفت توی اتاقش و در بست و خودشو پرت کرد روی تختش و شروع کرد به گریه کردن... تهیونگ هم بعد از رها رفت تو اتاقش و نشست کنار تختش...
تهیونگ: چیزی شده؟.. از وقتی رفتی چه اتفاق هایی افتاده؟
رخا داشت به گریه کردنش ادامه می داد و چیزی نمی گفت...
تهیونگ: میدونی که همه چیز رو می تونی به من بگی... حالا بگو چی شده؟.. بهم بگو شاید بتونم کمکت کنم...
رها: اوپا...
تهیونگ: هوم؟...
رها: من.. من عاشق شدم...
تهیونگ: چی؟! کِی!؟ چطوری؟! اصلا کی هست؟
رها اروم بلند شد و روی تخت نشست و اشکاشو پاک کرد و همه چیز رو برای تهیونگ تعریف کرد...
تهیونگ: باورم نمیشه یعنی به این زودی عاشقش شدی؟
رها: اره.. تازه اونم منو دوست داره... اما.. الان دیگه نمی تونیم باهم باشیم...(دوباره زد زیره گریه)
تهیونگ اومد جلو تر و رها رو بغل کرد و دست هاشو نوازش وار رو سرش می کشید...
تهیونگ: بسه دیگه.. گریه نکن.. همه چی درست میشه.. من کمکت می کنم...
رها سرش رو اورد بالا و با چشم های پر اشک به تهیونگ خیره شد...
رها: واقعا؟ واقعا کمکم می کنی؟
تهیونگ سری به نشونه اره تکون داد...
تهیونگ: معلومه که کمکت می کنم.. شما دوتا همدیگرو دوست دارید... بعدشم تو خواهر کوچولوی منی نمی تونم ببینم اینطوری گریه می کنی...
رها دوباره تهیونگ رو بغل کرد و محکم تر او بغلش فشرد...
رها: مرسی! اوپا تو بهترینی!
تهیونگ: باشه باشه.. حالا ولم کن تا خفم نکردی!
رها: باشه ببخشید یکم زیادی جوگیر شدم...
پدر: تو ساکت شو! به تو ربطی نداره!(تقریبا داد)
تهیونگ: چرا! ربط داره!.. اون خواهرمه.. دوست ندارم ببینم انقدر ناراحته!
مادر: بچه ها درست می گن.. اگه نمی خواد نباید مجبورش کنیم...
پدرش کمی تو فکر رفت...
مادر: یادت نیست پدر و مادر تو هم می هواستن تورو مجبور کنن با کسی که نمی خوای ازدواج کنی؟ حالا هم خودت می خوای با دخترت همین کارو بکنی؟!
چهره ی پدرش کمی تو هم رفت و از اونجا دور شد و رفت... رها هم سریع دوید و رفت سمت اتاقش... تهیونگ هم پشت سرش رفت... رها رفت توی اتاقش و در بست و خودشو پرت کرد روی تختش و شروع کرد به گریه کردن... تهیونگ هم بعد از رها رفت تو اتاقش و نشست کنار تختش...
تهیونگ: چیزی شده؟.. از وقتی رفتی چه اتفاق هایی افتاده؟
رخا داشت به گریه کردنش ادامه می داد و چیزی نمی گفت...
تهیونگ: میدونی که همه چیز رو می تونی به من بگی... حالا بگو چی شده؟.. بهم بگو شاید بتونم کمکت کنم...
رها: اوپا...
تهیونگ: هوم؟...
رها: من.. من عاشق شدم...
تهیونگ: چی؟! کِی!؟ چطوری؟! اصلا کی هست؟
رها اروم بلند شد و روی تخت نشست و اشکاشو پاک کرد و همه چیز رو برای تهیونگ تعریف کرد...
تهیونگ: باورم نمیشه یعنی به این زودی عاشقش شدی؟
رها: اره.. تازه اونم منو دوست داره... اما.. الان دیگه نمی تونیم باهم باشیم...(دوباره زد زیره گریه)
تهیونگ اومد جلو تر و رها رو بغل کرد و دست هاشو نوازش وار رو سرش می کشید...
تهیونگ: بسه دیگه.. گریه نکن.. همه چی درست میشه.. من کمکت می کنم...
رها سرش رو اورد بالا و با چشم های پر اشک به تهیونگ خیره شد...
رها: واقعا؟ واقعا کمکم می کنی؟
تهیونگ سری به نشونه اره تکون داد...
تهیونگ: معلومه که کمکت می کنم.. شما دوتا همدیگرو دوست دارید... بعدشم تو خواهر کوچولوی منی نمی تونم ببینم اینطوری گریه می کنی...
رها دوباره تهیونگ رو بغل کرد و محکم تر او بغلش فشرد...
رها: مرسی! اوپا تو بهترینی!
تهیونگ: باشه باشه.. حالا ولم کن تا خفم نکردی!
رها: باشه ببخشید یکم زیادی جوگیر شدم...
۲۴.۲k
۲۷ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.