☆♡پارت: ۱۵♡☆
☆♡پارت: ۱۵♡☆
تهیونگ و رها تو اتاق بودن و داشتن با هم حرف می زدن که صدای تقه در اومد... رها با صدای کمی گرفته که به خاطر گریه کردن بود...
رها: بله؟ کیه بیا تو...
در باز شد... پدر رها بود... رها با دیدن پدرش کمی حالش گرفته شد و طرف دیگه ای رو نگاه کرد...
پدر: تهیونگ میشه لطفا کمی من و رها رو تنها بزاری؟
تهیونگ با بی میلی بلند شد و خواهش پدرش رو رد نکرد و رفت بیرون...
پدر: دخترم...
رها جوابی نداد... پدرش آهی کشید و ادامه داد...
پدر: دخترم.. من.. من معذرت می خوام...
رها برگشت و تا تعجب به چهره ناراحت و شرمنده پدرش خیره شد و منتظر شد ادامه حرفش رو بزنه...
پدر: من خیلی خودخواه شده بودم و.. نمی دونستم دارم چی کار می کنم.. من واقعا معذرت می خوام... منم وقتی جوون بودم می خواستن مجبور کنن با کسی که دوسش ندارم ازدواج کنم.. اما من.. با مادر تهیونگ که دوسش داشتم فرار کردم و اخر باهاش ازدواج کردم... می خواستم وقتی بزرگتر شدم و بچه دار شدم مثل پدر و مادرم بی رحم و ستگ دل نشم... اما منم داشتم مثل پدرم با تو رفتار می کردم و مجبورت می کردم کاری که نمی خوای رو بکنی... من فردا با پدر شاهزاده مینهو صحبت می کنم و نامزدی رو بهم می زنم... حالا میشه پدر پیرت رو ببخشی؟
رها که هنوز متعجب به پدرش خیره بود و به حرف هاش گوش می کرد.. بلند شد و روبروی پدرش ایستاد...
رها: معلومه.. معلومه که می بخشمت پدر...
پدرش ی قدم اومد جلو تر و دخترش رو در اغوش گرفت.. بوسه ای به سر دخترش زد...
پدر: ممنون دختر عزیزم...
رها حالا خیلی خوشحال بود که پدرش بلاخره به خودش اومده بود و به خواسته اش احترام گذاشته بود و اینکه دیگه مجبوز نبود با کسی که نمی خواد ازدواج کنه...
رها: پدر...
پدر: بله؟
رها: می خواستم ی چیزی رو بهتون بگم...
پدر: بگو عزیزم...
رها: خب چیزه...
رها خواست حرفش رو کامل کنه که صدای ذر اومد و نگهبان وارد اتاق شد...
_عالیجناب ببخشید که مزاحمتون شدم اما مرد جوونی اومده و اسرار داره شما رو ببینه میگه حرف مهمی با شما داره...
پدر: الان میام فقط ی لحظه...
رو به رها کرد...
پدر: چی می خواستی بگی؟
رها با حدس اینکه مرد جوون کیه لبخندی روی لبش اومد...
رها: هیچی.. بعدا بهتون می گم.. شما برید به دیدن اون مرد جوون...
پدر: باشه پس بعدا حرف می زنیم...
رها: باشه حتما...
تهیونگ و رها تو اتاق بودن و داشتن با هم حرف می زدن که صدای تقه در اومد... رها با صدای کمی گرفته که به خاطر گریه کردن بود...
رها: بله؟ کیه بیا تو...
در باز شد... پدر رها بود... رها با دیدن پدرش کمی حالش گرفته شد و طرف دیگه ای رو نگاه کرد...
پدر: تهیونگ میشه لطفا کمی من و رها رو تنها بزاری؟
تهیونگ با بی میلی بلند شد و خواهش پدرش رو رد نکرد و رفت بیرون...
پدر: دخترم...
رها جوابی نداد... پدرش آهی کشید و ادامه داد...
پدر: دخترم.. من.. من معذرت می خوام...
رها برگشت و تا تعجب به چهره ناراحت و شرمنده پدرش خیره شد و منتظر شد ادامه حرفش رو بزنه...
پدر: من خیلی خودخواه شده بودم و.. نمی دونستم دارم چی کار می کنم.. من واقعا معذرت می خوام... منم وقتی جوون بودم می خواستن مجبور کنن با کسی که دوسش ندارم ازدواج کنم.. اما من.. با مادر تهیونگ که دوسش داشتم فرار کردم و اخر باهاش ازدواج کردم... می خواستم وقتی بزرگتر شدم و بچه دار شدم مثل پدر و مادرم بی رحم و ستگ دل نشم... اما منم داشتم مثل پدرم با تو رفتار می کردم و مجبورت می کردم کاری که نمی خوای رو بکنی... من فردا با پدر شاهزاده مینهو صحبت می کنم و نامزدی رو بهم می زنم... حالا میشه پدر پیرت رو ببخشی؟
رها که هنوز متعجب به پدرش خیره بود و به حرف هاش گوش می کرد.. بلند شد و روبروی پدرش ایستاد...
رها: معلومه.. معلومه که می بخشمت پدر...
پدرش ی قدم اومد جلو تر و دخترش رو در اغوش گرفت.. بوسه ای به سر دخترش زد...
پدر: ممنون دختر عزیزم...
رها حالا خیلی خوشحال بود که پدرش بلاخره به خودش اومده بود و به خواسته اش احترام گذاشته بود و اینکه دیگه مجبوز نبود با کسی که نمی خواد ازدواج کنه...
رها: پدر...
پدر: بله؟
رها: می خواستم ی چیزی رو بهتون بگم...
پدر: بگو عزیزم...
رها: خب چیزه...
رها خواست حرفش رو کامل کنه که صدای ذر اومد و نگهبان وارد اتاق شد...
_عالیجناب ببخشید که مزاحمتون شدم اما مرد جوونی اومده و اسرار داره شما رو ببینه میگه حرف مهمی با شما داره...
پدر: الان میام فقط ی لحظه...
رو به رها کرد...
پدر: چی می خواستی بگی؟
رها با حدس اینکه مرد جوون کیه لبخندی روی لبش اومد...
رها: هیچی.. بعدا بهتون می گم.. شما برید به دیدن اون مرد جوون...
پدر: باشه پس بعدا حرف می زنیم...
رها: باشه حتما...
۲۵.۷k
۲۸ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.