پارت

#پارت_۲۸
هیچی بابا...همینجوری خوابم نمیبره

_دروغ نگو آرتین

+دروغم چیه؟

_باشه داداش...پس فعلا...فردا میبینمت.

+میای استدیو؟

_آرع

+باش..پس خدافظ

_خدافظ

گوشیو قطع کردم..منو اِوین هیچ‌چیز پنهونی ای از هم نداشتیم.ولی آنا....خب آنا هم کس خاصی نیس که بخپام راجع بهش با اِوین حرف بزنم..تیشرتو‌دوباره گذاشتم تو کشو و رو تختم دراز کشیدم..رفتم تو اینستا تا حداقل به کامنتا جواب بدم...تو‌ یکی از‌کامنتا یه دختره پرسیده بود اون دختره کیه؟
آنا رو میگف...ب تو چ کیه..جوابشو ندادم.بالاخره خوابم برد.

چشمامو باز کردم ساعت ۹ بود.رفتم دوش گرفتم..یه تیشرت چیریکی با شلوار مشکی و همون گردنبند همیشگی رو انداختم.پایین صدای آنا و تانیا و مامانم میومد.رفتم پشت میز نشستم و جواب سلام همشونو دادم.رو به آنا گفتم:
_امروز میای استدیو؟

+مگه کاری داریم؟

_میخوایم یه تیزر بدیم بیرون...برای کار جدیدم کم کم باید آماده شیم....باید باشی واسه گیتار

+با پیانو هم میتونین تیزر بدین...بعدشم مکه ضبط شدهٔ آهنگو ندارین همونو پخش کنین باهاش بخونه دیگه

ای بابا چقد بهونه میاره...

_تا ساعت چند کلاس دارین؟

تانیا به جاش جواب داد:تا ۵

_خب ساعت ۵ به بعد استدیو باش...تا هفت هم کارمون تموم میشه

اصن تو چشمام نگاه نمیکرد.حتما بخاطر کار احمقانهٔ دیشبمه
********************************************

آنا

تانیا رو رسوندم و خودم رفتم سمت استدیو..اصلا توانایی روبرویی با آرتینو نداشتم...دلیل تغیرر رقتار یهوییش چیه؟خدا میدونه!تو آینه آسانسور نگام به لبم افتاد سریع رژ زرشکیمو درآوردم و زدم.در باز بود.همه تو سالن نشسته بودن.با همه سلان کردم

_چقد رژت بهت میاد!

برگشتم دیدم پرهامه،خیلی خجالت کشیدم...آرتین با اخم نگاش کرد که خودشو جمع و جور‌کرد..

_آنا بیا اینجا
رفتم سمت آرتین

_بشین اینجا

نشستم همونجایی که گفت و نشستم...گیتارمو ورداشتم...آرتین دوربینو تنظیم کرد و سینا کنار من نشست و شروع کردیم...همه باهاش یه تیکیع هاییشو میخوندیم..یه فیلم یک دقیقه ای گرفت و گذاشت اینستاش.

+آقا آرتین!من برم؟

اِوین که نزدیکمون بود،یع پوزخند زد..آرتین بدون توجه به اِوین گفت:

_برو،کار دیگه ای نداریم....کار این آهنگ که تموم شده...فردا میخوایم کارای اولیهٔ آهنگ بعدیو شروع میکنیم...بیا فردا

+باشه..چشم

دوباره یه نگاه باحال و ایندفعه صدای اِوین:مطمئنی دیگه شرکت نمیای؟

صدای آرتین اومد....جفتشون با غرور حرف میزدن

_بخوادم بیاد نمیرسع...اینجا سرموت خیلی شلوغه..با همون غرورش دوبارع گفت:فردا زودتر بیا.خدافظ

با این حرفش دیگه نخواست کسی حرف بزته...از همه خدافظی کردم و زدم بیرون.
اتفاقای دیروز خونه تانیا اینا و امروز تو استدیو...همه و همه جلو چشمم بودن..با قکر‌کردن ه همینا خخوابم برد

(نظر.....پارت بعدی ساعت ۹)
دیدگاه ها (۱۰)

#پارت_۲۹صبح که چشماو باز کردم،به ساعت نگاه کردم ۱۲ بوذ واااا...

انقد #دوست_دارم که خودمم نمیدونم چقد #دوست دارم#علیرضا#جهانب...

#پارت_۲۷+خب پس بیخیال میشیم..فردا تو استدیو میگیریم.عرفان گف...

#پارت_۲۶آرتینکارام دست خودم نبود...وقتی دیدم لبش داره خون می...

#Our_life_again#ᏢᎪᎡͲ_⁵³دوست داشتم بگه میخواستم ببینمت.....شا...

#پارت۳ رمان اگه طُ نباشی یکی دیگه منم لباسا رو پوشیدم و یه آ...

پارت ۳۴ فیک ازدواج مافیایی

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط