چسبیده بودیم پهلو به پهلوی هم. مثل همیشه بازوهامون تو هم
چسبیده بودیم پهلو به پهلوی هم. مثل همیشه بازوهامون تو هم قفل بود و تو مسیر پارکِ کنارِ خونه، قدم می زدیم.
برگشت تو صورتم نگا کردو پرسید : + حمید..! تو دوست نداری یروز "پدر" شی!
خندیدم و گفتم ...
- دیونه شدیا، مگه میشه، یکی از آرزوهامه، من حتی اسمشم انتخاب کردم، گفته بودم که برات... "سوگل"!
چشماش پر از برق شد، خندید، بعد یه چند لحظه ای مکث کرد و با یه حالت غمگین، دوباره پرسید ...
+ اگه نتونم بچه دار شم چی؟ دخترِ نداشتَت چی؟ آرزوت چی؟
-مهم نیست عزیزم، عوضش میشینم و تو آرامش، باهمدیگه پیر میشیم، مگه آخرش قرار نیست همین بشه. بچه ها بالاخره یروز میرن.
تازه اونموقع بود که فهمیدم چقدر دوسِش دارم. فکر اینکه یروزی پدر نشم، حتی یه ذره هم، منو از اون جدا نکرد ...
#حمید_جدیدی
برگشت تو صورتم نگا کردو پرسید : + حمید..! تو دوست نداری یروز "پدر" شی!
خندیدم و گفتم ...
- دیونه شدیا، مگه میشه، یکی از آرزوهامه، من حتی اسمشم انتخاب کردم، گفته بودم که برات... "سوگل"!
چشماش پر از برق شد، خندید، بعد یه چند لحظه ای مکث کرد و با یه حالت غمگین، دوباره پرسید ...
+ اگه نتونم بچه دار شم چی؟ دخترِ نداشتَت چی؟ آرزوت چی؟
-مهم نیست عزیزم، عوضش میشینم و تو آرامش، باهمدیگه پیر میشیم، مگه آخرش قرار نیست همین بشه. بچه ها بالاخره یروز میرن.
تازه اونموقع بود که فهمیدم چقدر دوسِش دارم. فکر اینکه یروزی پدر نشم، حتی یه ذره هم، منو از اون جدا نکرد ...
#حمید_جدیدی
۲.۳k
۱۸ بهمن ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۲۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.