پارت هشتم فیک عشق ناشناسم:
پارت هشتم فیک عشق ناشناسم:
ویو ات : یه چیزی دور بینیم پیچیده شد و سیاهی......
با یه درد وحشتناکی توی دستام به هوش اومدم
که یه صدای کفش از پشتم اومد
و یه دستی رو شونم کشیده شد
- به به، به هوش اومدی بالاخره
+ چی؟؟
چه خبره کوک؟
- کوک؟!
من دیگه دوستت نیستم
البته هیچ وقت نبودم
+ چی؟!
- توی احمق، چطور تونستی به من اعتماد کنی ؟!
تو یه احمقی
و حق احمقا زندگی کردن نیست
+ تو....داری چی......میگی؟!
- واضح نیست ؟!
دزدیمت و تو قراره به عنوان یه جنس فروخته بشی
پس بیا شروع کنیم
+ به عنوان جنس؟!
من یه انسانم!!!
- میدونم ، ولی الان عروسک دست منی
چیزی که شنیدم قابل باور نبود
من رو بردن به جایی که چندین دختر مثل من بودن
از خانمهای میانسال تا دخترای دبیرستانی
همشون به من نگاه میکردن و با یه عالمه غصه منو بغل میکردن
کسی که من رو آورد اینجا
رفت بیرون و در رو قفل کرد
من رو آورد به جایی مثل زندان ولی خب یه اتاق بود
من از اون دخترا پرسیدم که قضیه چیه و اونا گفتن
که این پسره همشون رو گول زده و اینجا جمع کرده
و ما مثل یه جنس فروخته میشدیم
اگرم به فروش نریم ، کشته میشیم
من مو به تنم سیخ شده بود
و بعد از فهمیدن داستان دیگه خواب به چشم نیومد
نمیدونم چه ساعتی بود ولی خوابیدم
زندگیم شده بود :
خواب ، غذا ، خواب
این چیزی نبود که من میخواستم
اونجا ترسناک بود و کلی هم حشره داشت
همه چی همینجوری میگذشت تا یه روز که خود کوک اومد پایین
و مثل اینکه میخواست خدمتکار برای خودش انتخاب کنه
و همه صف شدیم و وایستادیم
اون چند نفر رو انتخاب کرد و بعد از دیدن من سریع من رو هم انتخاب کرد
بعد از اینکه رفتیم بالا چند دست لباس به ما داد
که خوشگل بودن
ولی برای من خیلی گشاد بودن
+ آقا ببخشید ولی این خیلی گشاده
- این کوچیکترین سایزه ، چجوری اینقدر لاغری اخه، مهم نیست ، فقط بپوشش
من توی لباس داشتم غرق میشدم
همون اول ، چند تا کار بهمون داد که کارهای من همشون شخصی و برای خود کوک بودن
بقیه ی دخترا کارهای خونه رو داشتن
ولی من کاهاری خونه رو
همه دخترای اونجا بهم گفتن که وقتی به کسی کارهای شخصیش رو میده میخواد بفروشتش یا بکشتش
بعد از شنیدن این حرفا
دیگه پشمی برام باقی نمونده بود
چیکار میکردم ؟!
فقط باید یه راه حل یا به جواب درست پیدا میکردم
ویو ات : یه چیزی دور بینیم پیچیده شد و سیاهی......
با یه درد وحشتناکی توی دستام به هوش اومدم
که یه صدای کفش از پشتم اومد
و یه دستی رو شونم کشیده شد
- به به، به هوش اومدی بالاخره
+ چی؟؟
چه خبره کوک؟
- کوک؟!
من دیگه دوستت نیستم
البته هیچ وقت نبودم
+ چی؟!
- توی احمق، چطور تونستی به من اعتماد کنی ؟!
تو یه احمقی
و حق احمقا زندگی کردن نیست
+ تو....داری چی......میگی؟!
- واضح نیست ؟!
دزدیمت و تو قراره به عنوان یه جنس فروخته بشی
پس بیا شروع کنیم
+ به عنوان جنس؟!
من یه انسانم!!!
- میدونم ، ولی الان عروسک دست منی
چیزی که شنیدم قابل باور نبود
من رو بردن به جایی که چندین دختر مثل من بودن
از خانمهای میانسال تا دخترای دبیرستانی
همشون به من نگاه میکردن و با یه عالمه غصه منو بغل میکردن
کسی که من رو آورد اینجا
رفت بیرون و در رو قفل کرد
من رو آورد به جایی مثل زندان ولی خب یه اتاق بود
من از اون دخترا پرسیدم که قضیه چیه و اونا گفتن
که این پسره همشون رو گول زده و اینجا جمع کرده
و ما مثل یه جنس فروخته میشدیم
اگرم به فروش نریم ، کشته میشیم
من مو به تنم سیخ شده بود
و بعد از فهمیدن داستان دیگه خواب به چشم نیومد
نمیدونم چه ساعتی بود ولی خوابیدم
زندگیم شده بود :
خواب ، غذا ، خواب
این چیزی نبود که من میخواستم
اونجا ترسناک بود و کلی هم حشره داشت
همه چی همینجوری میگذشت تا یه روز که خود کوک اومد پایین
و مثل اینکه میخواست خدمتکار برای خودش انتخاب کنه
و همه صف شدیم و وایستادیم
اون چند نفر رو انتخاب کرد و بعد از دیدن من سریع من رو هم انتخاب کرد
بعد از اینکه رفتیم بالا چند دست لباس به ما داد
که خوشگل بودن
ولی برای من خیلی گشاد بودن
+ آقا ببخشید ولی این خیلی گشاده
- این کوچیکترین سایزه ، چجوری اینقدر لاغری اخه، مهم نیست ، فقط بپوشش
من توی لباس داشتم غرق میشدم
همون اول ، چند تا کار بهمون داد که کارهای من همشون شخصی و برای خود کوک بودن
بقیه ی دخترا کارهای خونه رو داشتن
ولی من کاهاری خونه رو
همه دخترای اونجا بهم گفتن که وقتی به کسی کارهای شخصیش رو میده میخواد بفروشتش یا بکشتش
بعد از شنیدن این حرفا
دیگه پشمی برام باقی نمونده بود
چیکار میکردم ؟!
فقط باید یه راه حل یا به جواب درست پیدا میکردم
۳.۵k
۱۲ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.