آدم و حوا
نگفتم جایی، به شما میگم ...
تو زندگی قبلی باغبون بودم ...
باغبون یه باغی تو بهشت ...
مهمترین خاطره ام مال همون روزیه
که آدم از اون میوه مثلا ممنوعه خورد ...
نگقتم جایی، به شما میگم ...
اینطوریا هم نبود که براتون گفتن ...
این که میگن حوا آدم را گول زد حرفه ...
اینکه میگن میوه از درخت ممنوعه بود سند نداره
میوه ممنونه نداشتیم اونوقتا ...
این حرفا نبود
صبح به صبح همه درختا را آب میدادیم
آدم و حوا هم میومدن میوه میچیدن میبردن
گاهی هم دو سه دقیقه ای گپ میزدیم ...
این آخریا حوصله شون سر رفته بود
خوشی زده بود زیر دلشون
دل و دماغ نداشتن
آدم میگفت حوا تو خودشه،
حوا میگفت آدم منو درک نمیکنه ...
آدم میگفت حوا همه چی داره بازم راضی نیست،
حوا میگفت آدم اون آدم سابق نیست ...
حوا میگفت اینجا تنهاییم،
آدم میگفت به پوچی رسیدیم ...
یه روز اومدن خداحافظی
گفتن اینجا جای موندن نیست
گفتن آدم از ساختن لذت میبره،
از بدست آوردن ...
حوا گفت لقمه آماده از گلوی ما پایین نمیره
باید زحمت کشیده باشیم تا لذتش را ببریم ...
گفتن تصمیم گرفتیم آینده مون را خودمون بسازیم ...
تصمیم گرفتیم رو پای خودمون وایسیم،
مستقل باشیم ...
آدم گفت آقای خودمون، نوکر خودمون ...
حوا گفت میخوایم خودمون برای زندگیمون تصمیم بگیریم ...
دلم گرفت موقع خداحافظی ...
گفتم حالا من به بقیه چی بگم؟
حوا که با یه دستش دست آدم را گرفته بود،
با اون یکی دستش یه میوه کند از نزدیکترین درخت ،
انداخت طرفم ...
تو هوا گرفتمش ...
گفت بگو یکی از اینا خوردن انداختنشون بیرون ...
نگفتم جایی ،به شما میگم ...
#امیر_علی_اسدی #آدم_و_حوا
تو زندگی قبلی باغبون بودم ...
باغبون یه باغی تو بهشت ...
مهمترین خاطره ام مال همون روزیه
که آدم از اون میوه مثلا ممنوعه خورد ...
نگقتم جایی، به شما میگم ...
اینطوریا هم نبود که براتون گفتن ...
این که میگن حوا آدم را گول زد حرفه ...
اینکه میگن میوه از درخت ممنوعه بود سند نداره
میوه ممنونه نداشتیم اونوقتا ...
این حرفا نبود
صبح به صبح همه درختا را آب میدادیم
آدم و حوا هم میومدن میوه میچیدن میبردن
گاهی هم دو سه دقیقه ای گپ میزدیم ...
این آخریا حوصله شون سر رفته بود
خوشی زده بود زیر دلشون
دل و دماغ نداشتن
آدم میگفت حوا تو خودشه،
حوا میگفت آدم منو درک نمیکنه ...
آدم میگفت حوا همه چی داره بازم راضی نیست،
حوا میگفت آدم اون آدم سابق نیست ...
حوا میگفت اینجا تنهاییم،
آدم میگفت به پوچی رسیدیم ...
یه روز اومدن خداحافظی
گفتن اینجا جای موندن نیست
گفتن آدم از ساختن لذت میبره،
از بدست آوردن ...
حوا گفت لقمه آماده از گلوی ما پایین نمیره
باید زحمت کشیده باشیم تا لذتش را ببریم ...
گفتن تصمیم گرفتیم آینده مون را خودمون بسازیم ...
تصمیم گرفتیم رو پای خودمون وایسیم،
مستقل باشیم ...
آدم گفت آقای خودمون، نوکر خودمون ...
حوا گفت میخوایم خودمون برای زندگیمون تصمیم بگیریم ...
دلم گرفت موقع خداحافظی ...
گفتم حالا من به بقیه چی بگم؟
حوا که با یه دستش دست آدم را گرفته بود،
با اون یکی دستش یه میوه کند از نزدیکترین درخت ،
انداخت طرفم ...
تو هوا گرفتمش ...
گفت بگو یکی از اینا خوردن انداختنشون بیرون ...
نگفتم جایی ،به شما میگم ...
#امیر_علی_اسدی #آدم_و_حوا
۸.۲k
۱۳ تیر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.