تکپارتی جیمین
تکپارتی جیمین
Like crazy
شب همیشه از جایی شروع میشد که صداها واضحتر از فکرها بودند.
نه به این خاطر که شهر بیدار بود؛
بلکه چون ذهن من، از فرار خسته نمیشد.
نورهای نئون خیابون مثل لکههای رنگ روی شیشهی خیس ماشین میدویدند.
قرمز، بنفش، آبی.
هیچکدوم واقعی نبودند، اما همهشون قشنگ بودند. دقیقاً مثل تو.
من پشت بار نشسته بودم، لیوانی که اسمش رو یادم نمیاومد توی دستم بود، و به انعکاس صورتم توی آینه نگاه میکردم.
اون آدمی که اونجا بود، خودِ من نبود.
یا شاید بود… فقط نسخهای که ترجیح میدادم باشم.
اولین باری که دیدمت، فکر کردم یه اشتباه موقتی هستی.
یه نگاه، یه لبخند، یه مکالمهی کوتاه که باید همونجا تموم میشد.
اما نشد.
تو گفتی:
«شبها واقعیتر از روزان، نه؟»
و من بدون فکر جواب دادم:
«شبها دروغها رو قشنگتر میکنن.»
لبخند زدی. انگار فهمیده بودی من از چی فرار میکنم.
ما هیچوقت دربارهی فردا حرف نزدیم.
همیشه فقط الان مهم بود.
الانِ بین دو لیوان نوشیدنی.
الانِ زیر چراغهایی که پوست رو گرم میکنن اما دل رو نه.
الانِ رقصیدن توی جمعیتی که هیچکسش ما رو نمیشناخت.
من اسم تو رو دیر یاد گرفتم،
اما بوی عطرت زودتر از هر چیزی توی حافظهم حک شد.
هر بار که میخندیدی، یه چیزی توی سینهم فرو میریخت.
نه خوشحالی.
ترس.
میدونستم این حس قراره خرابم کنه.
میدونستم تو مثل نورهای نئون هستی:
از دور خیرهکننده،
از نزدیک سرد.
اما یه جای وجودم زمزمه میکرد:
«فقط امشب رو واقعی بدون.»
و من گوش میدادم.
شبها کش میاومدن.
زمان شبیه موم نرم میشد.
گاهی فکر میکردم اگه ساعتها رو بشکنم، شاید مجبور نباشم بیدار شم.
یه بار، وسط شلوغی، دستم رو گرفتی.
نه محکم.
نه مطمئن.
گفتی:
«اگه این یه خواب باشه چی؟»
من گفتم:
«پس بیدارم نکن.»
اون لحظه فهمیدم دارم مثل دیوونهها عاشق میشم.
نه از اون عشقهایی که آینده دارن؛
از اونهایی که فقط حال دارن.
با هم از هیچ حرف میزدیم.
از چیزهایی که مهم نبودن،
چون چیزهایی که واقعاً مهم بودن، زیادی دردناک بودن.
تو هیچوقت از گذشتهت نگفتی.
من هم از خودم نگفتم.
ما دو تا غریبه بودیم که تصمیم گرفته بودیم
به هم دروغ بگیم…
اما با صداقت.
هر بار که شب تموم میشد،
یه چیزی توی من میمرد.
صبحها نور طبیعی بیرحم بود.
پوست همهچی رو میسوزوند.
تو توی روز ساکتتر بودی.
کمرنگتر.
انگار فقط شبها وجود داشتی.
یه شب، دیرتر از همیشه، کنار پنجره ایستادیم.
شهر زیر پامون نفس میکشید.
تو گفتی:
«فکر میکنی ما میتونستیم دوام بیاریم؟»
برای اولین بار دروغ نگفتم.
نگفتم «آره».
نگفتم «نه».
گفتم:
«فکر میکنم ما فقط برای گم شدن ساخته شدیم.»
تو سر تکون دادی.
انگار جواب رو از قبل میدونستی.
اون شب آخرین شب بود.
نه با خداحافظی.
نه با دعوا.
فقط یه نگاه طولانی.
یه لمس کوتاه.
و بعد، هیچ.
تو رفتی.
یا شاید من.
الان دوباره شب شده.
دوباره همون بار.
همون آینه.
اما این بار، نورها دیگه قشنگ نیستن.
فقط روشنن.
لیوان رو زمین میذارم و به انعکاس صورتم نگاه میکنم.
میپرسم:
«ارزشش رو داشت؟»
جوابی نمیاد.
فقط یه صدا توی ذهنم میگه:
«تو خودت خواستی. مثل دیوونهها.»
ترجیح میدم تو نور گم بشم... گم بشم... منو بیدار نکن.
پایان
برگرفته از اهنگ like crazy
Like crazy
شب همیشه از جایی شروع میشد که صداها واضحتر از فکرها بودند.
نه به این خاطر که شهر بیدار بود؛
بلکه چون ذهن من، از فرار خسته نمیشد.
نورهای نئون خیابون مثل لکههای رنگ روی شیشهی خیس ماشین میدویدند.
قرمز، بنفش، آبی.
هیچکدوم واقعی نبودند، اما همهشون قشنگ بودند. دقیقاً مثل تو.
من پشت بار نشسته بودم، لیوانی که اسمش رو یادم نمیاومد توی دستم بود، و به انعکاس صورتم توی آینه نگاه میکردم.
اون آدمی که اونجا بود، خودِ من نبود.
یا شاید بود… فقط نسخهای که ترجیح میدادم باشم.
اولین باری که دیدمت، فکر کردم یه اشتباه موقتی هستی.
یه نگاه، یه لبخند، یه مکالمهی کوتاه که باید همونجا تموم میشد.
اما نشد.
تو گفتی:
«شبها واقعیتر از روزان، نه؟»
و من بدون فکر جواب دادم:
«شبها دروغها رو قشنگتر میکنن.»
لبخند زدی. انگار فهمیده بودی من از چی فرار میکنم.
ما هیچوقت دربارهی فردا حرف نزدیم.
همیشه فقط الان مهم بود.
الانِ بین دو لیوان نوشیدنی.
الانِ زیر چراغهایی که پوست رو گرم میکنن اما دل رو نه.
الانِ رقصیدن توی جمعیتی که هیچکسش ما رو نمیشناخت.
من اسم تو رو دیر یاد گرفتم،
اما بوی عطرت زودتر از هر چیزی توی حافظهم حک شد.
هر بار که میخندیدی، یه چیزی توی سینهم فرو میریخت.
نه خوشحالی.
ترس.
میدونستم این حس قراره خرابم کنه.
میدونستم تو مثل نورهای نئون هستی:
از دور خیرهکننده،
از نزدیک سرد.
اما یه جای وجودم زمزمه میکرد:
«فقط امشب رو واقعی بدون.»
و من گوش میدادم.
شبها کش میاومدن.
زمان شبیه موم نرم میشد.
گاهی فکر میکردم اگه ساعتها رو بشکنم، شاید مجبور نباشم بیدار شم.
یه بار، وسط شلوغی، دستم رو گرفتی.
نه محکم.
نه مطمئن.
گفتی:
«اگه این یه خواب باشه چی؟»
من گفتم:
«پس بیدارم نکن.»
اون لحظه فهمیدم دارم مثل دیوونهها عاشق میشم.
نه از اون عشقهایی که آینده دارن؛
از اونهایی که فقط حال دارن.
با هم از هیچ حرف میزدیم.
از چیزهایی که مهم نبودن،
چون چیزهایی که واقعاً مهم بودن، زیادی دردناک بودن.
تو هیچوقت از گذشتهت نگفتی.
من هم از خودم نگفتم.
ما دو تا غریبه بودیم که تصمیم گرفته بودیم
به هم دروغ بگیم…
اما با صداقت.
هر بار که شب تموم میشد،
یه چیزی توی من میمرد.
صبحها نور طبیعی بیرحم بود.
پوست همهچی رو میسوزوند.
تو توی روز ساکتتر بودی.
کمرنگتر.
انگار فقط شبها وجود داشتی.
یه شب، دیرتر از همیشه، کنار پنجره ایستادیم.
شهر زیر پامون نفس میکشید.
تو گفتی:
«فکر میکنی ما میتونستیم دوام بیاریم؟»
برای اولین بار دروغ نگفتم.
نگفتم «آره».
نگفتم «نه».
گفتم:
«فکر میکنم ما فقط برای گم شدن ساخته شدیم.»
تو سر تکون دادی.
انگار جواب رو از قبل میدونستی.
اون شب آخرین شب بود.
نه با خداحافظی.
نه با دعوا.
فقط یه نگاه طولانی.
یه لمس کوتاه.
و بعد، هیچ.
تو رفتی.
یا شاید من.
الان دوباره شب شده.
دوباره همون بار.
همون آینه.
اما این بار، نورها دیگه قشنگ نیستن.
فقط روشنن.
لیوان رو زمین میذارم و به انعکاس صورتم نگاه میکنم.
میپرسم:
«ارزشش رو داشت؟»
جوابی نمیاد.
فقط یه صدا توی ذهنم میگه:
«تو خودت خواستی. مثل دیوونهها.»
ترجیح میدم تو نور گم بشم... گم بشم... منو بیدار نکن.
پایان
برگرفته از اهنگ like crazy
- ۱.۳k
- ۰۶ دی ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط