پارت
پارت۴۶
دستمو به جای باقی مونده از صفحات کشیدم.اما انقدر خوابم میومد که دیگه نخوام بهشون فک کنم.
کتابو بستم و از خستگی روی تختم بیهوش شدم.
***میلاد***
مشغول خوندن یه کتاب قدیمی درباره ی اون افسانه ی لعنتی بودم.چرا نوشین...پدرم برام تعریف کرده بود که عموم،یعنی پدر نوشین،حاضر نشده به گروه شکارچیان وارد بشه.میخواست زندگی عادی خودشو داشته باشه.
توی اون کتاب نوشته بود اگ اون ساحره نخواد که جادوی سیاه رو قبول کنه،میمیره.
تصورش هم برام غیرقابل تحمل بود.نوشین پاک ترین ادمیه که میشناسم.مطمئنم نمیتونه جادوی سیاه رو قبوب کنه...از طرفی نمیتونستم اجازه بدم برای همیشه بره...
نوشین یه دورگه بود.پدری انسان و مادرش...ساحره ی نور.اما بعد از مرگ پدرش اون دیگه حاضر نشد توی گروهش بمونه...از همه ی اونهایی که باعث کشته شدن شوهرش بودن فرار کرد در حالی که حامله بود.
پدرم خیلی کمکش کرد.هرچند هنوز هم به خاطر مرگ برادرش اون رو مقصر میدونه.
مادر نوشین از اون موقع از جادوش استفاده نکرد.یعنی این قولی بود که به پدرم داده بود.پدر نوشین توسط جادوگران کشته شده بود.
به دست یه جادوگر نور...اما اون اینو نمیدونست.امیدوارم هیچ وقت هم نفهمه که پدرش به دست یه جادوگر کشته شده به جرم اینکه عاشق یه ساحره شده بود...
***نوشین***
با صدای کسی که پشت سر هم اسممو صدا میزد چشمامو آروم باز کردم.
با صدای گرفته از خواب گفتم
_آرمان دیشب اصلا نخوابیدم.برو بزار بخوابم.
_حرفشم نزن امروز کلی کار داریم...
با غرغر گفتم
_جون هرکی دوست داری غیب شو...
_بیدار نمیشی؟
نچی گفتم و پشت بهش خوابیدم.
تنها چیزی که شنیدم وردی از طرف آرمان بود.یه دفه پتو به شدت از روم کنار رفت و من از تخت کنده شدم.
دستمو به جای باقی مونده از صفحات کشیدم.اما انقدر خوابم میومد که دیگه نخوام بهشون فک کنم.
کتابو بستم و از خستگی روی تختم بیهوش شدم.
***میلاد***
مشغول خوندن یه کتاب قدیمی درباره ی اون افسانه ی لعنتی بودم.چرا نوشین...پدرم برام تعریف کرده بود که عموم،یعنی پدر نوشین،حاضر نشده به گروه شکارچیان وارد بشه.میخواست زندگی عادی خودشو داشته باشه.
توی اون کتاب نوشته بود اگ اون ساحره نخواد که جادوی سیاه رو قبول کنه،میمیره.
تصورش هم برام غیرقابل تحمل بود.نوشین پاک ترین ادمیه که میشناسم.مطمئنم نمیتونه جادوی سیاه رو قبوب کنه...از طرفی نمیتونستم اجازه بدم برای همیشه بره...
نوشین یه دورگه بود.پدری انسان و مادرش...ساحره ی نور.اما بعد از مرگ پدرش اون دیگه حاضر نشد توی گروهش بمونه...از همه ی اونهایی که باعث کشته شدن شوهرش بودن فرار کرد در حالی که حامله بود.
پدرم خیلی کمکش کرد.هرچند هنوز هم به خاطر مرگ برادرش اون رو مقصر میدونه.
مادر نوشین از اون موقع از جادوش استفاده نکرد.یعنی این قولی بود که به پدرم داده بود.پدر نوشین توسط جادوگران کشته شده بود.
به دست یه جادوگر نور...اما اون اینو نمیدونست.امیدوارم هیچ وقت هم نفهمه که پدرش به دست یه جادوگر کشته شده به جرم اینکه عاشق یه ساحره شده بود...
***نوشین***
با صدای کسی که پشت سر هم اسممو صدا میزد چشمامو آروم باز کردم.
با صدای گرفته از خواب گفتم
_آرمان دیشب اصلا نخوابیدم.برو بزار بخوابم.
_حرفشم نزن امروز کلی کار داریم...
با غرغر گفتم
_جون هرکی دوست داری غیب شو...
_بیدار نمیشی؟
نچی گفتم و پشت بهش خوابیدم.
تنها چیزی که شنیدم وردی از طرف آرمان بود.یه دفه پتو به شدت از روم کنار رفت و من از تخت کنده شدم.
- ۲.۵k
- ۰۶ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط