رویای من p²
تا اینکه احساس کردم بغل کسی ام. بله درسته انگار مادرم مرا در آغوش گرفته بود. بغلی گرم...
آغوشی پر از عشق، محبت و مهربانی.
خیلی وقت بود که کسی اینجوری بغلم نکرده بود؛ ناخوداگاه اشک از چشمایم سرازیر شد
بهترین حس دنیا رو در یک ثانیه حس کردم...
چشمام رو باز کردم و اطرافم رو دیدم. کامیون یه گوشه وایساده بود و رانندش از ماشین پیاده شده بود. صبر کن!! مگه نمردم؟
یه نگاه به روبه روم انداختم. حس عجیبی گرفتم. اون بغل گرم که من فکر کردم متعلق به مادرمه، متعلق به یک پسر جذاب بود.
همانطور خشکم زده بود
-خانم باید حواستون بیشتر جمع باشه! هنوز نمیدونین تو خیابون جای گوشی نیست؟
+م...م..من...
-لازم نیست بترسین دیگه جاتون امنه
+اوه..درسته.. ممنون آقا
بدون اینکه چیزی بگه رفت و من هنوز محو اون بغل پر از آرامش بودم و قلبم داشت تند تند میزد نمیدونم چرا شاید برای اون خاطره تلخ یا هرچیز دیگه ای
راننده کامیون:خانم خوبین من از قصد اون کار رو نکردم واقعا خیل...
حرفشو قطع کردم+تقصیر من بود ببخشید
بعد راه افتادم و رفتم کلاس پیانو
تو کل راه همش اون اتفاق رو مرور میکردم واقعا چطور فک کردم مادرم بغلم کرده؟
از کلاس برگشتم خونه
افتادم رو تخت و وسایلم رو همونجوری پرت کردم. دلم برای مادرم تنگ شده. اون بهترین دوست و مادر دنیا بود!
رفتم پایین پیش خدمتکارمون
+میخوام هوا بخورم
-بله ولی باید با آقا هماهنگ کنیم
+لازم نیست دور نمیرم
-ولی...
+گفتم لازم نیست(با لحنی عصبانی)
-ب..بله
رفتم سمت یه پارک همون نزدیکی. اونجا آخرین جایی بود که مادرمو دیدم. خوب یادمه اونجارو
(۲سال قبل )
-دخترم دوست داری برای پارک امروز چی ببریم؟
+هیچی مامان ما اگه بخوایم چیزی بخوریم همینجا میخوریم دیگه بیا فقط بریم اونجا از طبیعت لذت ببریم
-باشه پس زود یه لباس خوشگل بپوش که بریم
-حاضری
+اره بریم
تو راه کلی مامان از خاطرات خنده دار کودکیش بهم گفت و کلی خندیدیم. بعد رفتیم تو پارک رو یه نیمکت نشستیم.
-لیا عزیزم!
+بله مامان
-ازت میخوام تو هر شرایطی تو زندگی قوی بمونی. بخاطر چیزای ساده یه آینده ی زیباتو خراب نکنی.
+مثلا چه شرایطی
- وقتی کسیو تو زندگی از دست میدی خودتو نباز هیچوقت تسلیم زندگی نشو
+اهان فهمیدم ولی من بعد مرگ پدربزرگ خودمو نباختم درسته همبازی کودکیم بود ولی هیچوقت تسلیم نشدم
-آفرین دختر خانمم
_________
و اون آخرین حرف مادرم بود و فرداش وقتی داشت به کلاس موسیقی میرفت تا تدریس کنه جلوی چشمم تصادف کرد و مرد
من مادرم به موسیقی خیلی علاقه داشت مثل من و اون روز من برای بدرقه همراهیش کردم که اون صحنه رو دیدم...
مامان هرجای این دنیا که باشی همیشه به یادتم. مهربونیات، عشقت، صدات، چهرت و هرچیز دیگه ایت رو هرگز فراموش نمیکنم و اشکام سرازیر شدن.
رفتم خونه که پدرم رو دیدم
+سلام بابا
-سلام! کجا بودی؟
+هیچی رفته بودم..
معلوم بود خودش فهمید کجا بودم
-میدونم لیا درکت میکنم ولی زندگی اونجور که میخوایم پیش نمیره
+درسته ولی منم دارم تمام تلاشم رو میکنم
خنده ای پر از افتخار کرد و گفت
-لیا ازت یه خواهشی دارم که باید انجامش بدی
+چه خواهشی؟
-ازت میخوام از این به بعد..
آغوشی پر از عشق، محبت و مهربانی.
خیلی وقت بود که کسی اینجوری بغلم نکرده بود؛ ناخوداگاه اشک از چشمایم سرازیر شد
بهترین حس دنیا رو در یک ثانیه حس کردم...
چشمام رو باز کردم و اطرافم رو دیدم. کامیون یه گوشه وایساده بود و رانندش از ماشین پیاده شده بود. صبر کن!! مگه نمردم؟
یه نگاه به روبه روم انداختم. حس عجیبی گرفتم. اون بغل گرم که من فکر کردم متعلق به مادرمه، متعلق به یک پسر جذاب بود.
همانطور خشکم زده بود
-خانم باید حواستون بیشتر جمع باشه! هنوز نمیدونین تو خیابون جای گوشی نیست؟
+م...م..من...
-لازم نیست بترسین دیگه جاتون امنه
+اوه..درسته.. ممنون آقا
بدون اینکه چیزی بگه رفت و من هنوز محو اون بغل پر از آرامش بودم و قلبم داشت تند تند میزد نمیدونم چرا شاید برای اون خاطره تلخ یا هرچیز دیگه ای
راننده کامیون:خانم خوبین من از قصد اون کار رو نکردم واقعا خیل...
حرفشو قطع کردم+تقصیر من بود ببخشید
بعد راه افتادم و رفتم کلاس پیانو
تو کل راه همش اون اتفاق رو مرور میکردم واقعا چطور فک کردم مادرم بغلم کرده؟
از کلاس برگشتم خونه
افتادم رو تخت و وسایلم رو همونجوری پرت کردم. دلم برای مادرم تنگ شده. اون بهترین دوست و مادر دنیا بود!
رفتم پایین پیش خدمتکارمون
+میخوام هوا بخورم
-بله ولی باید با آقا هماهنگ کنیم
+لازم نیست دور نمیرم
-ولی...
+گفتم لازم نیست(با لحنی عصبانی)
-ب..بله
رفتم سمت یه پارک همون نزدیکی. اونجا آخرین جایی بود که مادرمو دیدم. خوب یادمه اونجارو
(۲سال قبل )
-دخترم دوست داری برای پارک امروز چی ببریم؟
+هیچی مامان ما اگه بخوایم چیزی بخوریم همینجا میخوریم دیگه بیا فقط بریم اونجا از طبیعت لذت ببریم
-باشه پس زود یه لباس خوشگل بپوش که بریم
-حاضری
+اره بریم
تو راه کلی مامان از خاطرات خنده دار کودکیش بهم گفت و کلی خندیدیم. بعد رفتیم تو پارک رو یه نیمکت نشستیم.
-لیا عزیزم!
+بله مامان
-ازت میخوام تو هر شرایطی تو زندگی قوی بمونی. بخاطر چیزای ساده یه آینده ی زیباتو خراب نکنی.
+مثلا چه شرایطی
- وقتی کسیو تو زندگی از دست میدی خودتو نباز هیچوقت تسلیم زندگی نشو
+اهان فهمیدم ولی من بعد مرگ پدربزرگ خودمو نباختم درسته همبازی کودکیم بود ولی هیچوقت تسلیم نشدم
-آفرین دختر خانمم
_________
و اون آخرین حرف مادرم بود و فرداش وقتی داشت به کلاس موسیقی میرفت تا تدریس کنه جلوی چشمم تصادف کرد و مرد
من مادرم به موسیقی خیلی علاقه داشت مثل من و اون روز من برای بدرقه همراهیش کردم که اون صحنه رو دیدم...
مامان هرجای این دنیا که باشی همیشه به یادتم. مهربونیات، عشقت، صدات، چهرت و هرچیز دیگه ایت رو هرگز فراموش نمیکنم و اشکام سرازیر شدن.
رفتم خونه که پدرم رو دیدم
+سلام بابا
-سلام! کجا بودی؟
+هیچی رفته بودم..
معلوم بود خودش فهمید کجا بودم
-میدونم لیا درکت میکنم ولی زندگی اونجور که میخوایم پیش نمیره
+درسته ولی منم دارم تمام تلاشم رو میکنم
خنده ای پر از افتخار کرد و گفت
-لیا ازت یه خواهشی دارم که باید انجامش بدی
+چه خواهشی؟
-ازت میخوام از این به بعد..
۶.۲k
۲۲ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.