سلام اخمو جان.....!
سلام اخمو جان.....!
میدانی این روزها کارم شده مرور کردن تمام حرفهایی که بین من و تو رد و بدل شد...
راه میروم فکر میکنم ، غذا میخورم فکر میکنم ، موقع خواب فکر میکنم!
به ساعاتی که کنار تو نفس میکشیدم و گمان میکردم همیشگی ست و هیچوقت به ذهنم خطور نمیکرد زمانی میرسد که به گذشته خودم حسادت کنم!
میدانی بد اخلاق جان ؛ این روزها خاطرات تو با ارزش ترین چیزهایی ست که در این زندگی دارم...
میدانی امروز یاد چه افتادم؟
آن روزی که در مهمانی یادم رفته بود حلقه عشقمان را بیندازم و تو میدانستی و سکوت کردی و تمام جشن را به رویم لبخند زدی با تمام حساسیتی که این موضوع برایت داشت!
و شب زمانی که مثل همیشه به آغوشت پناه برده بودم برای یک خواب شیرین آرام، دستت را لای موهایم بردی و با همان صدای همیشه محکمت زمزمه کردی : گلورینا ؟! امروز چیزی یادت نرفته بود؟...
و من که مسخ آغوشت بودم آرام گفتم :
من ؟ نه... ! اوووم نمیدانم ! چه چیز را فراموش کردم؟!
و تو با آرامش گفتی : مهم ترین چیز را ! حلقه ازدواجمان ... از هواس پرتی ام لجم گرفته بود !
اوه ایرزاک فراموشم شد...
و تو با صدایی که جدی تر شده بود گفتی: مثل همیشه !
گفتم : آخر ایرزاک یک حلقه مگر چقدر اهمیت دارد ؟ همه میدانند من و تو با هم ازدواج کردیم در آن جشن هم که هر دو حضور داشتیم ! پس زیاد هم ضروری نبود ، یک انگشتر که تعیین کننده نیست!
تو با جدیت پرسیدی : گلورینا تا الان فکر کرده ای که چرا نشانه ازدواج انگشتری است که در دست می اندازند؟
من خندیدم و جواب دادم : آخر این هم شد سوال ایرزاک ؟ پس انگشتر را کجا می انداختند ؟ در گوششان ؟ و قهقهه زدم ... صورتت را نمیدیدم اما مطمئنم لبخند زدی و آرام و با طمانینه گفتی : میتوانستند گردنبندی را بعنوان نماد ازدواج انتخاب کنند یا مثلا دستبندی را...
با عجله گفتم : آه ایرزاک میخواهی با این حرفا چه چیز را بگویی ؟ خب زودتر بگو ! خوابمان می آید...!
سرم را بوسیدی و با آرامش گفتی: میدانی وقتی دو نفر همدیگر را دوست دارند اولین تماس بینشان تماس دست هاست ! دست ها عضو مهمی هستند ! دست ها تعیین میکنند که قلب تند بزند و تن گر بگیرد یا نه!
نماد ازدواج باید در دست باشد چون دست اولین شاهد بروز احساسات است... اصلا دست دستور میدهد به قلب که هی این همان شخص هست تندتر بزن!...
آخر میدانی هر حسی که به تعهد ختم نمیشود...
اصلا به نظر من تعهد از عشق هم بالاتر است... میدانی که چه میگویم... و وقتی حلقه را در دستانمان می اندازیم یعنی حسمان آنقدر زیاد بود که به تعهد ختم شد...!
من چند ثانیه و شاید چند دقیقه سکوت کردم و حرفهایت را در ذهنم مرور...!
وای من چقدر این مرد تحلیلگر را دوست دارم! سرم را از روی سینه ات بلندکردم و خم شدم روی صورتت که نور ماه تابیده شده از پنجره اتاقمان زیباییش را چند برابر کرده بود و گفتم : ایرزاک قول میدهم همیشه حلقه ام را بیندازم قول میدهم... ! اصلا اگر یکبار دیگر فراموشم شد خودم انگشتان دستم را قطع میکنم...
و تو خندیدی و سرم را روی سینه ات گذاشتی و من نفهمیدم کی خوابم برد...!
خودت میدانی از آن روز به بعد محال بود گلورینا رو بدون حلقه تعهدش ببینند... اصلا آن حلقه شد بخشی از گلورینا ! راستش را بگویم ؟!
این روزها وقتی حلقه ام را نگاه میکنم بهتر به معنای حرفت پی میبرم... اخمو جان آن عشق ارزش همچین تعهدی را داشت...!
راستی تو که خدایی نکرده بعد از من به کسی متعهد...
اصلا ولش کن نمیخواهم بدانم...
اینجا هوا ، هوای دلتنگی است خدا کند آنجا هوا خوب باشد...
💌 نامههای #گلورینا
💌 نوشته: نورا مرغوب
💌 نامه شماره ۷
میدانی این روزها کارم شده مرور کردن تمام حرفهایی که بین من و تو رد و بدل شد...
راه میروم فکر میکنم ، غذا میخورم فکر میکنم ، موقع خواب فکر میکنم!
به ساعاتی که کنار تو نفس میکشیدم و گمان میکردم همیشگی ست و هیچوقت به ذهنم خطور نمیکرد زمانی میرسد که به گذشته خودم حسادت کنم!
میدانی بد اخلاق جان ؛ این روزها خاطرات تو با ارزش ترین چیزهایی ست که در این زندگی دارم...
میدانی امروز یاد چه افتادم؟
آن روزی که در مهمانی یادم رفته بود حلقه عشقمان را بیندازم و تو میدانستی و سکوت کردی و تمام جشن را به رویم لبخند زدی با تمام حساسیتی که این موضوع برایت داشت!
و شب زمانی که مثل همیشه به آغوشت پناه برده بودم برای یک خواب شیرین آرام، دستت را لای موهایم بردی و با همان صدای همیشه محکمت زمزمه کردی : گلورینا ؟! امروز چیزی یادت نرفته بود؟...
و من که مسخ آغوشت بودم آرام گفتم :
من ؟ نه... ! اوووم نمیدانم ! چه چیز را فراموش کردم؟!
و تو با آرامش گفتی : مهم ترین چیز را ! حلقه ازدواجمان ... از هواس پرتی ام لجم گرفته بود !
اوه ایرزاک فراموشم شد...
و تو با صدایی که جدی تر شده بود گفتی: مثل همیشه !
گفتم : آخر ایرزاک یک حلقه مگر چقدر اهمیت دارد ؟ همه میدانند من و تو با هم ازدواج کردیم در آن جشن هم که هر دو حضور داشتیم ! پس زیاد هم ضروری نبود ، یک انگشتر که تعیین کننده نیست!
تو با جدیت پرسیدی : گلورینا تا الان فکر کرده ای که چرا نشانه ازدواج انگشتری است که در دست می اندازند؟
من خندیدم و جواب دادم : آخر این هم شد سوال ایرزاک ؟ پس انگشتر را کجا می انداختند ؟ در گوششان ؟ و قهقهه زدم ... صورتت را نمیدیدم اما مطمئنم لبخند زدی و آرام و با طمانینه گفتی : میتوانستند گردنبندی را بعنوان نماد ازدواج انتخاب کنند یا مثلا دستبندی را...
با عجله گفتم : آه ایرزاک میخواهی با این حرفا چه چیز را بگویی ؟ خب زودتر بگو ! خوابمان می آید...!
سرم را بوسیدی و با آرامش گفتی: میدانی وقتی دو نفر همدیگر را دوست دارند اولین تماس بینشان تماس دست هاست ! دست ها عضو مهمی هستند ! دست ها تعیین میکنند که قلب تند بزند و تن گر بگیرد یا نه!
نماد ازدواج باید در دست باشد چون دست اولین شاهد بروز احساسات است... اصلا دست دستور میدهد به قلب که هی این همان شخص هست تندتر بزن!...
آخر میدانی هر حسی که به تعهد ختم نمیشود...
اصلا به نظر من تعهد از عشق هم بالاتر است... میدانی که چه میگویم... و وقتی حلقه را در دستانمان می اندازیم یعنی حسمان آنقدر زیاد بود که به تعهد ختم شد...!
من چند ثانیه و شاید چند دقیقه سکوت کردم و حرفهایت را در ذهنم مرور...!
وای من چقدر این مرد تحلیلگر را دوست دارم! سرم را از روی سینه ات بلندکردم و خم شدم روی صورتت که نور ماه تابیده شده از پنجره اتاقمان زیباییش را چند برابر کرده بود و گفتم : ایرزاک قول میدهم همیشه حلقه ام را بیندازم قول میدهم... ! اصلا اگر یکبار دیگر فراموشم شد خودم انگشتان دستم را قطع میکنم...
و تو خندیدی و سرم را روی سینه ات گذاشتی و من نفهمیدم کی خوابم برد...!
خودت میدانی از آن روز به بعد محال بود گلورینا رو بدون حلقه تعهدش ببینند... اصلا آن حلقه شد بخشی از گلورینا ! راستش را بگویم ؟!
این روزها وقتی حلقه ام را نگاه میکنم بهتر به معنای حرفت پی میبرم... اخمو جان آن عشق ارزش همچین تعهدی را داشت...!
راستی تو که خدایی نکرده بعد از من به کسی متعهد...
اصلا ولش کن نمیخواهم بدانم...
اینجا هوا ، هوای دلتنگی است خدا کند آنجا هوا خوب باشد...
💌 نامههای #گلورینا
💌 نوشته: نورا مرغوب
💌 نامه شماره ۷
۶.۵k
۰۶ مرداد ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۲۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.