سناریو
وقتی پلستیلاتو برمیداره...
گوجو: چه خوشمزس...
وی با ساتور به او نگاه میکند*
گوجو: گوه خوردم....
ا/ت: سنگ قبرت مشکی بود دیگه؟
( افسانه ها میگن گوجو زنده نمونده...با پاستیلا شوخی نکنین)
گتو: عزیزم... گشنم بود... حالا نمیشه من برات بگیرم؟از اون خرسیا برات میگیرماااا
ا/ت: واقعنی؟ پس ماریم بخریاااا...
*گتو میره و و با پاستیل برمیگرده*
-ا/ت پاستیلارو ازش میگیره و درو روش میبنده *
ا/ت: تا تو باشی با من شوخی نکنی....
راوی: صدقالله هو العلی العظیم...
یوجی: نه بیا بیا هنوز موندهههعع
ا/ت: ولی تو یکی و نصفی خوردییییی حالا کلا ۲۴ تا موندههههه بعدشم اونا زن و بچه داشتنننن
یوجی: باید به مگومی زنگ بزنم...
مگومی: عین آدم پاستیلای خودشو میخوره... ولی تو زودتر اونارو تموم کردی😎
گوجو: چه خوشمزس...
وی با ساتور به او نگاه میکند*
گوجو: گوه خوردم....
ا/ت: سنگ قبرت مشکی بود دیگه؟
( افسانه ها میگن گوجو زنده نمونده...با پاستیلا شوخی نکنین)
گتو: عزیزم... گشنم بود... حالا نمیشه من برات بگیرم؟از اون خرسیا برات میگیرماااا
ا/ت: واقعنی؟ پس ماریم بخریاااا...
*گتو میره و و با پاستیل برمیگرده*
-ا/ت پاستیلارو ازش میگیره و درو روش میبنده *
ا/ت: تا تو باشی با من شوخی نکنی....
راوی: صدقالله هو العلی العظیم...
یوجی: نه بیا بیا هنوز موندهههعع
ا/ت: ولی تو یکی و نصفی خوردییییی حالا کلا ۲۴ تا موندههههه بعدشم اونا زن و بچه داشتنننن
یوجی: باید به مگومی زنگ بزنم...
مگومی: عین آدم پاستیلای خودشو میخوره... ولی تو زودتر اونارو تموم کردی😎
۱.۱k
۰۲ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.