برگرفته از اهنگ
برگرفتهازاهنگ
Creepin
_ بدو ، بدو ، بدو !
صدای فریاد ها به گوش میرسید ، تیر اندازی های پی در پی .
بوی خون کل عمارت را به اسارت گرفته بود .
جنازه ها غرق خون روی زمین افتاده بودند .
نگران برای جان دوستش فریاد زد :
~ کیم ؟
بلند تر فریاد زد : اون کجاست ؟
محافظ ماشه را کشید و به فرد مقابلش شلیک کرد .
در حالی که برای هدف گیری بعدی آماده میشد ، بلند گفت : نمیدونم ! یک ساعت هست ندیدمشون !
چشمانش به دنبال دوستش بود .
کجاست ؟ نکند بلایی سرش آمده باشد ؟
خدا را بارها قسم داد که دوستش در سلامت باشد .
به سمت در تالار دویدند که در باز شد و بمب اشک آوری به داخل انداخته شد .
جثه ایی داخل شد ، چهرش پوشیده و ناواضح بود .
ناگهان سوزشی در گردنش احساس کرد و بعد... تاریکی !
***
چشم گشود .
نور چشمانش را میزد ، دیدش که واضح شد ، کالبدی آشنا به چشمش خورد و فریاد زد : سوکجین !
= تو ...
ضربه ایی به سر او خورد گفت : خفه شو !
رو برگرداند.
انگار که اتش بر اندامش زده باشند گفت : ت تو زنده ایی ؟ چطور به ما ... ن نگفتی ؟
سوکجین نالید : اون نمرده بود... همش نقشه بود .
قهقه زد و گفت : درسته نامی هیونگ ...
چهرش سرد شد و گفت : خودت بهم گفتی اگه زیر پوستی کاری میکنی نزار من بفهمم !
بین آن دو قدم گذاشت و اسلحه بر سر سوکجین گذاشت : تو رو بکشم یا ...
اسلحه را جابهجا کرد و بر سر نامجون گذاشت : تو ؟...
اسلحه در دهان گذاشت و بعد از چند لحظه مکث ناگه به قلب سوکجین نشانه رفت و تیر را خلاص کرد .
نامجون عربده میزد : نه نه نه ! تو چی کار کردی جیمین ؟
جیمین پوز خند زد : تاوان خون مادرم رو میگیرم !
به او خیره شد.
* آره هیونگ ، من همه رو پیش خودم نگه داشته بودم ، ولی قلبم دیگه طاقت نیاورد !
و بعد پوف...
تیری دیگر بر قلب نامجون خوابید ...
خندان به دو جنازه خیر شد و اسلحه بر سر خود گذاشت : قول بده همه چیز رو پیش خودت نگه داری ...
بنگ...!
#فیکشن
#تکپارتی
Creepin
_ بدو ، بدو ، بدو !
صدای فریاد ها به گوش میرسید ، تیر اندازی های پی در پی .
بوی خون کل عمارت را به اسارت گرفته بود .
جنازه ها غرق خون روی زمین افتاده بودند .
نگران برای جان دوستش فریاد زد :
~ کیم ؟
بلند تر فریاد زد : اون کجاست ؟
محافظ ماشه را کشید و به فرد مقابلش شلیک کرد .
در حالی که برای هدف گیری بعدی آماده میشد ، بلند گفت : نمیدونم ! یک ساعت هست ندیدمشون !
چشمانش به دنبال دوستش بود .
کجاست ؟ نکند بلایی سرش آمده باشد ؟
خدا را بارها قسم داد که دوستش در سلامت باشد .
به سمت در تالار دویدند که در باز شد و بمب اشک آوری به داخل انداخته شد .
جثه ایی داخل شد ، چهرش پوشیده و ناواضح بود .
ناگهان سوزشی در گردنش احساس کرد و بعد... تاریکی !
***
چشم گشود .
نور چشمانش را میزد ، دیدش که واضح شد ، کالبدی آشنا به چشمش خورد و فریاد زد : سوکجین !
= تو ...
ضربه ایی به سر او خورد گفت : خفه شو !
رو برگرداند.
انگار که اتش بر اندامش زده باشند گفت : ت تو زنده ایی ؟ چطور به ما ... ن نگفتی ؟
سوکجین نالید : اون نمرده بود... همش نقشه بود .
قهقه زد و گفت : درسته نامی هیونگ ...
چهرش سرد شد و گفت : خودت بهم گفتی اگه زیر پوستی کاری میکنی نزار من بفهمم !
بین آن دو قدم گذاشت و اسلحه بر سر سوکجین گذاشت : تو رو بکشم یا ...
اسلحه را جابهجا کرد و بر سر نامجون گذاشت : تو ؟...
اسلحه در دهان گذاشت و بعد از چند لحظه مکث ناگه به قلب سوکجین نشانه رفت و تیر را خلاص کرد .
نامجون عربده میزد : نه نه نه ! تو چی کار کردی جیمین ؟
جیمین پوز خند زد : تاوان خون مادرم رو میگیرم !
به او خیره شد.
* آره هیونگ ، من همه رو پیش خودم نگه داشته بودم ، ولی قلبم دیگه طاقت نیاورد !
و بعد پوف...
تیری دیگر بر قلب نامجون خوابید ...
خندان به دو جنازه خیر شد و اسلحه بر سر خود گذاشت : قول بده همه چیز رو پیش خودت نگه داری ...
بنگ...!
#فیکشن
#تکپارتی
۲.۳k
۲۰ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.