دختر قاتل : part²⁵
دختر قاتل : part²⁵
ویو کوک
هیچی دست خودم نبود درگیری تموم شد و خودمو رسوندم ب آدرسی ک یونگی برام فرستاده بود رفتم سمت پذیرش
کوک: ببخشید اتاق مین ات کجاس ؟؟
پرستار : طبقه بالا راهرو سمت راست اتاق چهارمی
کوک:مرسی
ویو کوک
سریع رفتم بالا دوییدم سمت اتاقی ک پرستار گفته بود ک دیدم یونگی بالاسر ات نشسته و سرشو گرفته
کوک: یونگی ات چیشده ؟(نگران)
یونگی :اومدی ؟ چیشد تموم؟ ..
کوک: فعلا ک تموم شده ...حالش چطوره
یونگی :گفتن ک تو این مدت خیلی تیر خورده ( بیمارستانی ک ات و آوردن بیمارستان دکتر شخصیه اته )
و ممکنه ب اعصبش آسیب بزنه باید خیلی مراقب باشه حدود چند دقیقه دیگ هم بهوش میاد قراره باهاش صحبت کنم نگران نباش
کوک: باشه تا بهوش میاد من میرم واسش خوراکی بگیرم
یونگی :اهومم ..برو
پرش ب زمانی ک ات بهوش اومد ..
ویو ات
چشمامو با سوزشی ک تو سینمحس کردم باز کردم نور اذیتم میکرد یهو اتفاقات از جلو چشم رد شد یونگیو کنارم دیدمو دهنمو باز کردم ک حرف بزنم
ات: ا..اینجا ک..کجاست ؟؟ ( بیحال)
یونگی : ات .ات بیدار شدی خوبی ؟ جاییت درد نمیکنه ؟
ات:خوبم..ک.کوک چیشد اون خوبه بگو ک حالش خوبه ( بیحال و نگران )
یونگی ی نگاه شیطنت آمیزی کرد و ب ات کرد و گفت
یونگی : نکنه دوسش داری
ات: چیمیگی نه
ویو ات
راستش حس میکردم کوک و دوست دارم همش وقتی بهش فکر میکردم قلبم تند تند میزد
یونگی : ات.ات هی باتوام کجایی ؟ دوساعته دارم صدات میکنه ( داد )
ات:چ مرگته خو بگو ( اعصبی )
یونگی :باید باهات حرفبزنم .
ات:خب بگو .
یونگی :ببین ات باید ی مدت مافیا بودنتو بزاری کنار داری آسیب میبینی
ات: من این همه تلاش کردمبرسم اینجا اونوقت بزارم کنار چیمیگی تو
یونگی :اتت اگ نزاری کنار و همینطوری تیر بخوری فلج میشی میفهمیییی ( داد )
ات: چیی ..اولا سر من داد نزن
یونگی : اره همین ک شنیدی ..هرجورم بخوام حرف میزنم.از این ب بعد هم با منو کوک زندگی میکنی بیا از اول شروع کنیم باشه ی فرصت دیگ بهمون بده ؟
ات: تو همونی نبودی ک از خونه انداختیم بیرون ؟
یونگی : اون موقع ازت متنفر بودم چون فکرمیکردم تو دلیل مردن مامان و بابایی
ات: قبول میکنم ..وایسا چی؟ پس کی دلیل مردنشونه ؟
یونگی :ات.. بابا مافیا بوده و یکی اونارو ب قتل رسونده همون طور ک میخواستن ترو بکشن
ویو یونگی
برام خیلی عجیب بود ک ات ب این سرعت قبول کرد حس کردم ی نقشه هایی دارم ولی خواستم بهش اعتماد کنم. همون طور ک بحث میکردیم یهو کوک اومد داخل
کوک: ات برات خوراکی گرفتمممم ( خنده خرگوشی )
ات : چی ( زد زیر خندید )
یونگی و کوک با تعجب ب ات خیره شده بودنو ات با صدای بلند میخندید ک یهو گف
ات: خیلی با مزه ای کوک شبیه خرگوش میمونی ( هنوز درحال خندیدن )
ادامه تو کامنتا ..
ویو کوک
هیچی دست خودم نبود درگیری تموم شد و خودمو رسوندم ب آدرسی ک یونگی برام فرستاده بود رفتم سمت پذیرش
کوک: ببخشید اتاق مین ات کجاس ؟؟
پرستار : طبقه بالا راهرو سمت راست اتاق چهارمی
کوک:مرسی
ویو کوک
سریع رفتم بالا دوییدم سمت اتاقی ک پرستار گفته بود ک دیدم یونگی بالاسر ات نشسته و سرشو گرفته
کوک: یونگی ات چیشده ؟(نگران)
یونگی :اومدی ؟ چیشد تموم؟ ..
کوک: فعلا ک تموم شده ...حالش چطوره
یونگی :گفتن ک تو این مدت خیلی تیر خورده ( بیمارستانی ک ات و آوردن بیمارستان دکتر شخصیه اته )
و ممکنه ب اعصبش آسیب بزنه باید خیلی مراقب باشه حدود چند دقیقه دیگ هم بهوش میاد قراره باهاش صحبت کنم نگران نباش
کوک: باشه تا بهوش میاد من میرم واسش خوراکی بگیرم
یونگی :اهومم ..برو
پرش ب زمانی ک ات بهوش اومد ..
ویو ات
چشمامو با سوزشی ک تو سینمحس کردم باز کردم نور اذیتم میکرد یهو اتفاقات از جلو چشم رد شد یونگیو کنارم دیدمو دهنمو باز کردم ک حرف بزنم
ات: ا..اینجا ک..کجاست ؟؟ ( بیحال)
یونگی : ات .ات بیدار شدی خوبی ؟ جاییت درد نمیکنه ؟
ات:خوبم..ک.کوک چیشد اون خوبه بگو ک حالش خوبه ( بیحال و نگران )
یونگی ی نگاه شیطنت آمیزی کرد و ب ات کرد و گفت
یونگی : نکنه دوسش داری
ات: چیمیگی نه
ویو ات
راستش حس میکردم کوک و دوست دارم همش وقتی بهش فکر میکردم قلبم تند تند میزد
یونگی : ات.ات هی باتوام کجایی ؟ دوساعته دارم صدات میکنه ( داد )
ات:چ مرگته خو بگو ( اعصبی )
یونگی :باید باهات حرفبزنم .
ات:خب بگو .
یونگی :ببین ات باید ی مدت مافیا بودنتو بزاری کنار داری آسیب میبینی
ات: من این همه تلاش کردمبرسم اینجا اونوقت بزارم کنار چیمیگی تو
یونگی :اتت اگ نزاری کنار و همینطوری تیر بخوری فلج میشی میفهمیییی ( داد )
ات: چیی ..اولا سر من داد نزن
یونگی : اره همین ک شنیدی ..هرجورم بخوام حرف میزنم.از این ب بعد هم با منو کوک زندگی میکنی بیا از اول شروع کنیم باشه ی فرصت دیگ بهمون بده ؟
ات: تو همونی نبودی ک از خونه انداختیم بیرون ؟
یونگی : اون موقع ازت متنفر بودم چون فکرمیکردم تو دلیل مردن مامان و بابایی
ات: قبول میکنم ..وایسا چی؟ پس کی دلیل مردنشونه ؟
یونگی :ات.. بابا مافیا بوده و یکی اونارو ب قتل رسونده همون طور ک میخواستن ترو بکشن
ویو یونگی
برام خیلی عجیب بود ک ات ب این سرعت قبول کرد حس کردم ی نقشه هایی دارم ولی خواستم بهش اعتماد کنم. همون طور ک بحث میکردیم یهو کوک اومد داخل
کوک: ات برات خوراکی گرفتمممم ( خنده خرگوشی )
ات : چی ( زد زیر خندید )
یونگی و کوک با تعجب ب ات خیره شده بودنو ات با صدای بلند میخندید ک یهو گف
ات: خیلی با مزه ای کوک شبیه خرگوش میمونی ( هنوز درحال خندیدن )
ادامه تو کامنتا ..
۳۶.۵k
۰۲ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.