دختر قاتل : part²⁶
دختر قاتل : part²⁶
ساعت ۹:۳۰صبح
ویو یونگی
ساعت ۹:۳۰ بود ک راه افتادیم سمت بیمارستانی ک ات بستری بود ساعت ۱۰ مرخص میشد باید کاراشو انجام میدادیم با کوک سوار ماشین شدیم
۱۰ مین بعد ..
یونگی : کوک تو برو پیش ات من کارای ترخیصشو انجام میدم
کوک:باشه
ویو یونگی
ی حسایی بهم میگف ات کوک و دوست داره و کوکم همینطور تصمیم داشتم اونارو بهم نزدیک کنم بخاطر همین گفتم کوک بره پیش ات تا فرصت یکم حرف زدنو داشته باشن
ویو کوک : رفتم سمت اتاق ات ک ۴ تا بادیگارد جلوی در بود
بادیگارد : خانم گفتن ک کسیو داخل راه ندیم نمیتونید وارد شید
کوک: مگ من هنوز چیزی گفتم ؟ ب خانمتون بگید جئون اینجاس
بادیگارد با میکروفونی ک ات دستش بود بهش خبر داد
بادیگارد :خانم آقای جئون اینجاس بیان داخل ؟
ویو ات
کوک ؟ اون اینجا چیکار میکنه احتمالا قراره مرخص بشم
ات: بگید بیاد
بادیگارد : بفرمایید داخل
کوک رف داخل
کوک:سلام ..ات حالت خوبه ..درد نداری خوبی ؟(نگران)
ات:اهومم خوبم
کوک:خب.... پس باید بدونی ک وقتی مرخص شدی میای عمارت من
ات:عمارت تو ؟ قرارمون این نبود
کوک: نشد دیگ همین ک گفتم
ات: من وسیله ندارماونجا
کوک:نیازی نیس همه چیو از قبل آماده کردم
ات: قرار منو یونگی این نبود ک پیش تو بمونم ( اعصبی)
کوک: کیوت ( جوری ک فقط خودش بشنوه) ولی یونگی خودش موافقه
ات: خیله خب ..ام یونگی خودش اونجاس ؟
ویو ات
از خدام بود برمعمارت کوک ولی نمیخواستم نشون بدم خواستم بحث و عوض کنم
کوک: خودش اونجا نیس ولی میاد و میره
ات:اهومم اک
ویو ات
جو بینمون خیلی سنگین بود ک همون لحظه صدای در اومدو یونگی داخل شد واقعا خداروشکر کردم چون جو بینمون خیلی سنگین بود
صدای در تق تق تق
یونگی با شتاب وارد میشود
یونگی :خب خب ات پاشو ک مرخصی
ات: آروم چته ..باشه ..فقط یونگی با این لباس ک نمیتونم بیام لباس خودمم ک خونیه تو ماشینم ی دست لباس دیگ دارم اگمیتونی برام بیار ( لباسی ک ات اضافه برداشته بود پارت قبلی گذاشتمش)
یونگی : باشه پس من میرم لباستو بیارم تا من میام بقیه کاراتو بکن
ات: اک
چند مین بعد ..
سکوتی بین ات و کوک بود ک با صدای کوک شکسته شد
کوک: میگم ات باید درمورد ی چیزی با هم حرفبزنیم
ات:درمورد چی ؟
کوک: وقتی کوچیکتر بودی...
یهو یونگیمیاد داخل
کوک:خدا لعنتت کنه یونگی (قیافش 😒)
یونگی : چیه قیافت چرا اینطوریه نکنه بد موقع مزاحم شدم ؟
کوک: بله دقیقا بد موقع بود
ویو ات
ذهنم ی جا دیگ بود کوک میخواست چی بگه بچگی منو از کجا میدونست تو فکر خودم بود ک با صدای اون دوتا ب خودم اومدم
یونگی : ات ..ات ..اتتتتت..بنظرت مرده ؟..چرا جواب نمیده
کوک: خفه شو یعنی چی مرده وایسا الان اوکیش میکنم ..اتتتتتتتتتتتتتت ( داد خیلی بلندد)
.......
ساعت ۹:۳۰صبح
ویو یونگی
ساعت ۹:۳۰ بود ک راه افتادیم سمت بیمارستانی ک ات بستری بود ساعت ۱۰ مرخص میشد باید کاراشو انجام میدادیم با کوک سوار ماشین شدیم
۱۰ مین بعد ..
یونگی : کوک تو برو پیش ات من کارای ترخیصشو انجام میدم
کوک:باشه
ویو یونگی
ی حسایی بهم میگف ات کوک و دوست داره و کوکم همینطور تصمیم داشتم اونارو بهم نزدیک کنم بخاطر همین گفتم کوک بره پیش ات تا فرصت یکم حرف زدنو داشته باشن
ویو کوک : رفتم سمت اتاق ات ک ۴ تا بادیگارد جلوی در بود
بادیگارد : خانم گفتن ک کسیو داخل راه ندیم نمیتونید وارد شید
کوک: مگ من هنوز چیزی گفتم ؟ ب خانمتون بگید جئون اینجاس
بادیگارد با میکروفونی ک ات دستش بود بهش خبر داد
بادیگارد :خانم آقای جئون اینجاس بیان داخل ؟
ویو ات
کوک ؟ اون اینجا چیکار میکنه احتمالا قراره مرخص بشم
ات: بگید بیاد
بادیگارد : بفرمایید داخل
کوک رف داخل
کوک:سلام ..ات حالت خوبه ..درد نداری خوبی ؟(نگران)
ات:اهومم خوبم
کوک:خب.... پس باید بدونی ک وقتی مرخص شدی میای عمارت من
ات:عمارت تو ؟ قرارمون این نبود
کوک: نشد دیگ همین ک گفتم
ات: من وسیله ندارماونجا
کوک:نیازی نیس همه چیو از قبل آماده کردم
ات: قرار منو یونگی این نبود ک پیش تو بمونم ( اعصبی)
کوک: کیوت ( جوری ک فقط خودش بشنوه) ولی یونگی خودش موافقه
ات: خیله خب ..ام یونگی خودش اونجاس ؟
ویو ات
از خدام بود برمعمارت کوک ولی نمیخواستم نشون بدم خواستم بحث و عوض کنم
کوک: خودش اونجا نیس ولی میاد و میره
ات:اهومم اک
ویو ات
جو بینمون خیلی سنگین بود ک همون لحظه صدای در اومدو یونگی داخل شد واقعا خداروشکر کردم چون جو بینمون خیلی سنگین بود
صدای در تق تق تق
یونگی با شتاب وارد میشود
یونگی :خب خب ات پاشو ک مرخصی
ات: آروم چته ..باشه ..فقط یونگی با این لباس ک نمیتونم بیام لباس خودمم ک خونیه تو ماشینم ی دست لباس دیگ دارم اگمیتونی برام بیار ( لباسی ک ات اضافه برداشته بود پارت قبلی گذاشتمش)
یونگی : باشه پس من میرم لباستو بیارم تا من میام بقیه کاراتو بکن
ات: اک
چند مین بعد ..
سکوتی بین ات و کوک بود ک با صدای کوک شکسته شد
کوک: میگم ات باید درمورد ی چیزی با هم حرفبزنیم
ات:درمورد چی ؟
کوک: وقتی کوچیکتر بودی...
یهو یونگیمیاد داخل
کوک:خدا لعنتت کنه یونگی (قیافش 😒)
یونگی : چیه قیافت چرا اینطوریه نکنه بد موقع مزاحم شدم ؟
کوک: بله دقیقا بد موقع بود
ویو ات
ذهنم ی جا دیگ بود کوک میخواست چی بگه بچگی منو از کجا میدونست تو فکر خودم بود ک با صدای اون دوتا ب خودم اومدم
یونگی : ات ..ات ..اتتتتت..بنظرت مرده ؟..چرا جواب نمیده
کوک: خفه شو یعنی چی مرده وایسا الان اوکیش میکنم ..اتتتتتتتتتتتتتت ( داد خیلی بلندد)
.......
۱۲.۳k
۰۶ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.