پارت ۲۶ آوای عشق
#کوک
یه سطل آب خالی کردم رو خودم و رفتم داخل کلبه نمیتونستم صب کنم. همه میخواستن جلومو بگیرن اما من به هیچکس و هیچ چیز فکر نمیکردم. رفتم داخل. نفسم داشت بند میومد و سرفه میکردم اما باید رکسانارو نجات بدم. رفتم توی یه اتاق که رکسانارو پیدا کردم.
من:« رکسانااااااا.
یهو افتاد روی زمین.
من:« نه نه نه... چشماتو باز کن دختر... بازشون کن تو نباید چیزیت بشه.
وقتی دیدم بلند نمیشه فهمیدم بیهوشه. گرفتمش توی بغلم که توی راهی که دارم از کلبه میرم بیرون آتیش پوستشو نسوزونه. یه تیکه آتیش افتاد روی پاهام و سوخت... اما باید رکسانا رو میبردم بیرون بدون توجه به سوزشش راه افتادم... بالاخره به بیرون کلبه رفتم. آتشنشانی اومده بود و اورژانسم یکم اونورتز ایستاده بود. رکسانا رو گذاشتم روی تخت و با سرعت میبردنش سمت ماشین اورژانس.
من:« منم میخوام بیام.
رفتم بالا... براش اکسیژن وصل کردن... یهو ضربان قلبش اومد پایین.
من:« نه نه نه... اینکارو با من نکن ، نفس بکش ، نفس بکش لعنتی.
پرستار:« آقا لطفا خودتونو کنترل کنید.
دستم و جلو دهنم گرفتم و به رکسانا نگاه میکردم و دعا میکردم.
پرستار:« برگشت.
من:« خدایا شکرت... وای خدایا شکرت.
دیگه اشکام اشکای نارحتی نبود. اشک شوق بود. رفتیم داخل بیمارستان ، پرستارا خیلی با سرعت رفتن سمت اتاق.
پرستار:« اقا شما نمیتونید بیاید داخل.
من:« اما من.
پرستار:« خبرتون میکنیم لطفا بیرون منتظر باشید.
اه... لعنت به این زندگی فا کی. نشستم روی صندلی انتظار. تازه سوزش دست و پاهامو متوجه شدم... یه خانمی اومد سمتم.
_:« آقا لطفا برید اتاق ۴۸ تا زخماتون رو پانسمان کنن.
من:« باشه ممنون.
اروم آروم رفتم سمت اتاق ۴۸ انگار خیلی از جاهام سوزخته بودو خبر نداشتم! وارد اتاق شدم . زخمامو که پانسمان کردن سریع رفتم سمت اتاقی که رکسانا داخلش بود. یکی از پرستار ها اومد بیرون.
من:« خانم خانم حالش چطوره؟.
پرستار:« شما چه نسبتی با مریض دارید؟.
من:« ام... خب...(اگه بگم دوستشم که چیزی دستگیرم نمیشه! ببخشید رکسانا) همسرشم.
پرستار:« شانس آوردید! ایشون حالشون خوبه چند ساعت دیگه بهوش میان میتونید ببینیدشون.
من:« اوف... خداروشکر ممنون.
از یه طرف خیلی خوشحال بودم که رکسانا حالش خوبه از یه طرفم خندم گرفته بود که گفتم همسرشم.
نمیدونم کی با رکسانا ازدواج کردم که خودم خبر ندارم!😂.
خیلی خوشحال بودم که حال عشقم خوبه اگه اون چیزیش میشد من خودمو میکشتم!..........
ادامه پارت بعد
لایک و کامنت فراموش نشه عشقا💕
یه سطل آب خالی کردم رو خودم و رفتم داخل کلبه نمیتونستم صب کنم. همه میخواستن جلومو بگیرن اما من به هیچکس و هیچ چیز فکر نمیکردم. رفتم داخل. نفسم داشت بند میومد و سرفه میکردم اما باید رکسانارو نجات بدم. رفتم توی یه اتاق که رکسانارو پیدا کردم.
من:« رکسانااااااا.
یهو افتاد روی زمین.
من:« نه نه نه... چشماتو باز کن دختر... بازشون کن تو نباید چیزیت بشه.
وقتی دیدم بلند نمیشه فهمیدم بیهوشه. گرفتمش توی بغلم که توی راهی که دارم از کلبه میرم بیرون آتیش پوستشو نسوزونه. یه تیکه آتیش افتاد روی پاهام و سوخت... اما باید رکسانا رو میبردم بیرون بدون توجه به سوزشش راه افتادم... بالاخره به بیرون کلبه رفتم. آتشنشانی اومده بود و اورژانسم یکم اونورتز ایستاده بود. رکسانا رو گذاشتم روی تخت و با سرعت میبردنش سمت ماشین اورژانس.
من:« منم میخوام بیام.
رفتم بالا... براش اکسیژن وصل کردن... یهو ضربان قلبش اومد پایین.
من:« نه نه نه... اینکارو با من نکن ، نفس بکش ، نفس بکش لعنتی.
پرستار:« آقا لطفا خودتونو کنترل کنید.
دستم و جلو دهنم گرفتم و به رکسانا نگاه میکردم و دعا میکردم.
پرستار:« برگشت.
من:« خدایا شکرت... وای خدایا شکرت.
دیگه اشکام اشکای نارحتی نبود. اشک شوق بود. رفتیم داخل بیمارستان ، پرستارا خیلی با سرعت رفتن سمت اتاق.
پرستار:« اقا شما نمیتونید بیاید داخل.
من:« اما من.
پرستار:« خبرتون میکنیم لطفا بیرون منتظر باشید.
اه... لعنت به این زندگی فا کی. نشستم روی صندلی انتظار. تازه سوزش دست و پاهامو متوجه شدم... یه خانمی اومد سمتم.
_:« آقا لطفا برید اتاق ۴۸ تا زخماتون رو پانسمان کنن.
من:« باشه ممنون.
اروم آروم رفتم سمت اتاق ۴۸ انگار خیلی از جاهام سوزخته بودو خبر نداشتم! وارد اتاق شدم . زخمامو که پانسمان کردن سریع رفتم سمت اتاقی که رکسانا داخلش بود. یکی از پرستار ها اومد بیرون.
من:« خانم خانم حالش چطوره؟.
پرستار:« شما چه نسبتی با مریض دارید؟.
من:« ام... خب...(اگه بگم دوستشم که چیزی دستگیرم نمیشه! ببخشید رکسانا) همسرشم.
پرستار:« شانس آوردید! ایشون حالشون خوبه چند ساعت دیگه بهوش میان میتونید ببینیدشون.
من:« اوف... خداروشکر ممنون.
از یه طرف خیلی خوشحال بودم که رکسانا حالش خوبه از یه طرفم خندم گرفته بود که گفتم همسرشم.
نمیدونم کی با رکسانا ازدواج کردم که خودم خبر ندارم!😂.
خیلی خوشحال بودم که حال عشقم خوبه اگه اون چیزیش میشد من خودمو میکشتم!..........
ادامه پارت بعد
لایک و کامنت فراموش نشه عشقا💕
۲۶.۵k
۲۹ آذر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.