عشق یا نفرت (پارت ۱۵ )
_بچه ها من خودم از اینکه جنگشونو هی کش بدم خسته شدم.. پس این پارت جنگشونو تموم میکنم _
آنیا : ههههههههه بااانددددددددددد
*دنیای میانی
.. : ولش کن بیخودی اوردمت اینجا برگرد به همون زمانی که بودی
آنیسا : چی!؟
*برگشت به دنیا عادی
آنیسا : من رو هواممم الان میوفتممم!
_ تو یکدفعه از کجا..
در همین حین آنیسا سریع الماس رو غاپید و تا تو هوا بود گفت : به وسیله این الماس.. من تمام خسارت هایی که وارد شده به جنگل رو درست کرده و الماس را نابود خواهم کرد!
*گفتن ورد جادویی که خودم بلد نیستم 😂
بکی : آنیساااا
آنیا : یکدفعه کجا رفتی؟
آنیسا : من .... خب.... نمیدونم؟
----------------
سنسی : خب وقت دادنه گزارش هاتونه
گروه اول.. با ظرافت بود وظیفه هاتون رو چطوری تقسیم کردید ؟ ....
*نوبت گروه آنیا
سنسی : فوق العادس
گروه آنیا گزارش خیلی طولانی و جالبی داشت و اونا تنها گروهی بودن که عکس هم چسبونده بودن و هم درباره حیوون نوشته بودن هم گیاه
سنسی : وظیفه هرکدومتون چی بود ؟ چون خیلی از گروه ها ی نفرشون هیچ کاری نکرده بود ..
همه بچه ها : حتما دامیان ساما همه کارا رو انجام داده
آنیسا : اصلا هم اینطور نیست! من درباره حیوون ها یادداشت برداری کردم ، بکی درباره گیاه ها، آنیا عکس ها رو گرفت و دامیان هم گزارش رو نوشت
سنسی : با ظرافت بود، شما بهترین گروه بودید ، در مدرسه به هرکدومتون ی استلا داده میشه
همه شون : یهووو!
*بعد ۲ ساعت
سنسی : بچه ها وسایلتونو جمع کنید نیم ساعت دیگه برمیگردیم
بکی : عجیب ترین اردو زندگیم بود
آنیا : آنیا بهترین اردو زندگیش رو داشت
و بعد برگشت به دامیان ی نگاه کوچولو کرد
آنیسا : آخییی گوگولی ها، تو مدرسه هم میتونید با هم خوش و بش کنیدا
بکی : خخخخخخ
آنیا : هی ! گفتم که اصلا هم اینطور نیس
*خلاصه فردا اون روز
سنسی : آنیا فورجر ، دامیان دزموند، آنیسا....، بکی بلک بل
شما بخاطر بهترین گزارش ی استلا میگیرید!
بکی : آخ جون دومین استلام ^تو مانگا بکی ی استلا میگیره ^
آنیا : هه، ما خیلی تلاش کردیم
دامیان :( بابا حتما بهم افتخار میکنه)
----------
آسا با گریه اومد و گفت : دامیان ساما تو واقعا عاشق اون دختره کله صورتی ؟
دامیان : معلومه که از اون دختر لوس که با عروسکش میخوابه خوشم نمیاد!!
آنیا : هااا؟ خودتم یادت رفته با خودت..
دامیان : خفهههههههههههه
_بحث های همیشگی و حوصله سر بر
جکی یکدفعه از ناکجا آباد پیداش شد بعدش دست آنیا رو گرفت و آنیا رو کشید سمت خودش بعد گفت : دامیان چرا دست از سرش بر نمیداری؟! اون از تو متنفره!
آنیا سریع دستشو کشید و رفت جلو جکی و گفت : یکبار دیگه ببینم تو بحث های آنیا و پسر دوم سرک میکشی دوبرابر همون مشت ها که روز اول مدرسه به پسر دوم زدم به تو هم میزنم حتی اگه به قیمت اخراج شدنم باشه!
جکی : ...
آنیا : ههههههههه بااانددددددددددد
*دنیای میانی
.. : ولش کن بیخودی اوردمت اینجا برگرد به همون زمانی که بودی
آنیسا : چی!؟
*برگشت به دنیا عادی
آنیسا : من رو هواممم الان میوفتممم!
_ تو یکدفعه از کجا..
در همین حین آنیسا سریع الماس رو غاپید و تا تو هوا بود گفت : به وسیله این الماس.. من تمام خسارت هایی که وارد شده به جنگل رو درست کرده و الماس را نابود خواهم کرد!
*گفتن ورد جادویی که خودم بلد نیستم 😂
بکی : آنیساااا
آنیا : یکدفعه کجا رفتی؟
آنیسا : من .... خب.... نمیدونم؟
----------------
سنسی : خب وقت دادنه گزارش هاتونه
گروه اول.. با ظرافت بود وظیفه هاتون رو چطوری تقسیم کردید ؟ ....
*نوبت گروه آنیا
سنسی : فوق العادس
گروه آنیا گزارش خیلی طولانی و جالبی داشت و اونا تنها گروهی بودن که عکس هم چسبونده بودن و هم درباره حیوون نوشته بودن هم گیاه
سنسی : وظیفه هرکدومتون چی بود ؟ چون خیلی از گروه ها ی نفرشون هیچ کاری نکرده بود ..
همه بچه ها : حتما دامیان ساما همه کارا رو انجام داده
آنیسا : اصلا هم اینطور نیست! من درباره حیوون ها یادداشت برداری کردم ، بکی درباره گیاه ها، آنیا عکس ها رو گرفت و دامیان هم گزارش رو نوشت
سنسی : با ظرافت بود، شما بهترین گروه بودید ، در مدرسه به هرکدومتون ی استلا داده میشه
همه شون : یهووو!
*بعد ۲ ساعت
سنسی : بچه ها وسایلتونو جمع کنید نیم ساعت دیگه برمیگردیم
بکی : عجیب ترین اردو زندگیم بود
آنیا : آنیا بهترین اردو زندگیش رو داشت
و بعد برگشت به دامیان ی نگاه کوچولو کرد
آنیسا : آخییی گوگولی ها، تو مدرسه هم میتونید با هم خوش و بش کنیدا
بکی : خخخخخخ
آنیا : هی ! گفتم که اصلا هم اینطور نیس
*خلاصه فردا اون روز
سنسی : آنیا فورجر ، دامیان دزموند، آنیسا....، بکی بلک بل
شما بخاطر بهترین گزارش ی استلا میگیرید!
بکی : آخ جون دومین استلام ^تو مانگا بکی ی استلا میگیره ^
آنیا : هه، ما خیلی تلاش کردیم
دامیان :( بابا حتما بهم افتخار میکنه)
----------
آسا با گریه اومد و گفت : دامیان ساما تو واقعا عاشق اون دختره کله صورتی ؟
دامیان : معلومه که از اون دختر لوس که با عروسکش میخوابه خوشم نمیاد!!
آنیا : هااا؟ خودتم یادت رفته با خودت..
دامیان : خفهههههههههههه
_بحث های همیشگی و حوصله سر بر
جکی یکدفعه از ناکجا آباد پیداش شد بعدش دست آنیا رو گرفت و آنیا رو کشید سمت خودش بعد گفت : دامیان چرا دست از سرش بر نمیداری؟! اون از تو متنفره!
آنیا سریع دستشو کشید و رفت جلو جکی و گفت : یکبار دیگه ببینم تو بحث های آنیا و پسر دوم سرک میکشی دوبرابر همون مشت ها که روز اول مدرسه به پسر دوم زدم به تو هم میزنم حتی اگه به قیمت اخراج شدنم باشه!
جکی : ...
۳.۳k
۱۷ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.