فیک bts( نجات من ) پارت ۱
از زبان ا/ت :
روی مبل نشسته بودم و داشتم فیلم روزها رو میدیدم انقدر حالم خراب بود که حتی داستان فیلم هم نفهمیدم ( بچه ها ا/ت یک دختره که از افسردگی رنج میبره ) تلویزیون رو خاموش کردم مامانم ناهارو حاظر کرده بود درحالی که داشت سفره رو می چید گفت: ا/ت ، ....... ( اسم پدر ا/ت چون نمی خواستم اسمو بنویسم) بیاین ناهار
با بی حوصلگی رفتم و سر میز نشستم ناهار سبزی پلو با ماهی بود من این غذا رو دوست داشتم ولی امروز اصلا اشتها نداشتم یکم از غذا خوردم تا مامان و بابام نفهمن که افسردگی دارم و تابلو نشه چون تا اینو بفهمن درک نشدنم شروع میشه و افسردگیم هم بدتر میشه نصف غذام رو به زور خوردم بلند شدم از مامانم تشکر کردم از سر عادت و رفتم توی اتاقم و در رو بستم گوشی مو برداشتم و به دوستم نورا زنگ زدم توی مدرسه باهم همکلاس بودیم و از یک طرف هم دلم واسش تنگ شده
از واتساپ بهش زنگ زدم و بعد سه تا بوق جوابمو داد
گفتم : الو سلام خوبی ؟
گفت : آره تو چطوری ؟
گفتم : منم خوبم مرسی نه من اصلا خوب نبودم هیچکس خبر نداشت که من افسردگی دارم و دارم همینجوری بدتر پیش میرم همه چی رو دارم میریزم توی خودم ولی نمی دونم چرا دارم ادامه می دم و همه چی رو توی خودم میریزم
نورا گفت : ا/ت من کار دارم بعدا بهت زنگ میزنم
با ناراحتی گفتم : باشه خداحافظ
گفت: خدافظ و گوشی رو قطع کرد
حوصله ام سر رفته بود که یکدفعه یک فکری اومد توی ذهنم چرا وقتی به کسی زنگ میزنم بعد چندثانیه .....
___________________________________________
بچه ها مرسی که حمایتم میکنید و مرسی که خوندید
این همون رومان جدیده که گفتم قبل از اون رومان می نویسمش
روی مبل نشسته بودم و داشتم فیلم روزها رو میدیدم انقدر حالم خراب بود که حتی داستان فیلم هم نفهمیدم ( بچه ها ا/ت یک دختره که از افسردگی رنج میبره ) تلویزیون رو خاموش کردم مامانم ناهارو حاظر کرده بود درحالی که داشت سفره رو می چید گفت: ا/ت ، ....... ( اسم پدر ا/ت چون نمی خواستم اسمو بنویسم) بیاین ناهار
با بی حوصلگی رفتم و سر میز نشستم ناهار سبزی پلو با ماهی بود من این غذا رو دوست داشتم ولی امروز اصلا اشتها نداشتم یکم از غذا خوردم تا مامان و بابام نفهمن که افسردگی دارم و تابلو نشه چون تا اینو بفهمن درک نشدنم شروع میشه و افسردگیم هم بدتر میشه نصف غذام رو به زور خوردم بلند شدم از مامانم تشکر کردم از سر عادت و رفتم توی اتاقم و در رو بستم گوشی مو برداشتم و به دوستم نورا زنگ زدم توی مدرسه باهم همکلاس بودیم و از یک طرف هم دلم واسش تنگ شده
از واتساپ بهش زنگ زدم و بعد سه تا بوق جوابمو داد
گفتم : الو سلام خوبی ؟
گفت : آره تو چطوری ؟
گفتم : منم خوبم مرسی نه من اصلا خوب نبودم هیچکس خبر نداشت که من افسردگی دارم و دارم همینجوری بدتر پیش میرم همه چی رو دارم میریزم توی خودم ولی نمی دونم چرا دارم ادامه می دم و همه چی رو توی خودم میریزم
نورا گفت : ا/ت من کار دارم بعدا بهت زنگ میزنم
با ناراحتی گفتم : باشه خداحافظ
گفت: خدافظ و گوشی رو قطع کرد
حوصله ام سر رفته بود که یکدفعه یک فکری اومد توی ذهنم چرا وقتی به کسی زنگ میزنم بعد چندثانیه .....
___________________________________________
بچه ها مرسی که حمایتم میکنید و مرسی که خوندید
این همون رومان جدیده که گفتم قبل از اون رومان می نویسمش
۲.۹k
۲۴ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.