پارت13
#پارت13
مگه عاشق شدن دلیل میخواد؟
(از زبان ادمین)
تو خیابونای خلوت و تاریک قدم برمیداشت که صداهایی توجهشو جلب کرد..
-مامانیییی... باباجونمممم.... تروخدا یکی بیاد نجاتمون بدههه... خواهششش میکنمممم.... مامااااننن مامااان چشاتو نبنددد... نباید از پیشمم برییی
اما این صدا از کجاست!
به اطراف نگاهی انداخت...
اون خونه...!
چرا اون خونه انقد براش آشناست؟!
با ترس و لرز چند قدمی جلوتر رفت..
جلوی دهنشو گرفت...
تازه داشت یادش میومد..
دختر بچه سرفه کنان و لنگان لنگان از خونه بیرون اومد...
دوری تو کوچه زد و با چشمای اشکی داد زد...
-تروخدااا... تروخداا یکی بیاد نجاتمون بده...
ا/ت بُق کرده نگاش میکرد...
دختر بچه تو چهار قدمی خونشون از شدت فشاری که بهش وارد شده بود خورد زمین...
اما چرا از ا/ت کمک نمیخواست!؟
ا/ت به قطره های اشکی که از گونش فرود میومدن خیره نگاه میکرد...
قطره ای از اشک دختر روی زخم دستش که بر اثر افتادنش بود ریخت... و این باعث شد از شدت سوزشش صورتش جمع بشه...
برای آخرین بار سرشو اورد بالا و با تمام توان داد زد...
-یکییی کمکککک کنهههههه
اما تا صدای منفجر شدن خونه ی روبه روشو شنید از حال رفت...
ا/ت برای دومین بار شاهد این صحنه ها شد... اما با یک فرق... ایندفعه تو جسم اون دختر کوچولو نبود... ایندفعه داشت از دور این اتفاقاتو تماشا میکرد...
..........................
(از زبان ا/ت)
با وحشت چشامو باز کردم و نگاهی به موقعیتم انداختم...
خواب بودم!
قسمت زانوهام که سرمو روش گذاشته بودم خیس از اشک بود...
به کف دستم که اون زخمه کهنه ای روش نمایان بود نگاه کردم...
-پس... پس این زخم مال اونشبه...
دستی به صورتم کشیدم و آهسته بلند شدم...
به سمت در رفتم تا بازش کنم اما با صدایی که شنیدم شک شده ایستادم...
-چرا صبح که بیدار شدی نرفتی؟!
آهسته به سمتش برگشتم
روی صندلی کنار تختش نشسته بود و دستشو تکیه گاه سرش کرده بود...
سرمو انداختم پایین...
-من..من..
بی تردید بهم نگاه میکرد و اون نگاها منو بیشتر معذب میکرد و نمیتونستم به راحتی حرف بزنم..
هر لحظه اون انفجار جلوی چشمام میومد...
همش گوشه ی لبمو گاز میگرفتم تا مبادا اشکام سرازیر بشن...
از رو صندلی بلند شد... و با گام های بلند بهم نزدیک شد و جثه ی کوچیک منو برای بار دوم تو بغلش جا داد...
خب فک کنم واسه امروز همین دوتا پارت کافیه دیگه..
مگه نهههه😉
مگه عاشق شدن دلیل میخواد؟
(از زبان ادمین)
تو خیابونای خلوت و تاریک قدم برمیداشت که صداهایی توجهشو جلب کرد..
-مامانیییی... باباجونمممم.... تروخدا یکی بیاد نجاتمون بدههه... خواهششش میکنمممم.... مامااااننن مامااان چشاتو نبنددد... نباید از پیشمم برییی
اما این صدا از کجاست!
به اطراف نگاهی انداخت...
اون خونه...!
چرا اون خونه انقد براش آشناست؟!
با ترس و لرز چند قدمی جلوتر رفت..
جلوی دهنشو گرفت...
تازه داشت یادش میومد..
دختر بچه سرفه کنان و لنگان لنگان از خونه بیرون اومد...
دوری تو کوچه زد و با چشمای اشکی داد زد...
-تروخدااا... تروخداا یکی بیاد نجاتمون بده...
ا/ت بُق کرده نگاش میکرد...
دختر بچه تو چهار قدمی خونشون از شدت فشاری که بهش وارد شده بود خورد زمین...
اما چرا از ا/ت کمک نمیخواست!؟
ا/ت به قطره های اشکی که از گونش فرود میومدن خیره نگاه میکرد...
قطره ای از اشک دختر روی زخم دستش که بر اثر افتادنش بود ریخت... و این باعث شد از شدت سوزشش صورتش جمع بشه...
برای آخرین بار سرشو اورد بالا و با تمام توان داد زد...
-یکییی کمکککک کنهههههه
اما تا صدای منفجر شدن خونه ی روبه روشو شنید از حال رفت...
ا/ت برای دومین بار شاهد این صحنه ها شد... اما با یک فرق... ایندفعه تو جسم اون دختر کوچولو نبود... ایندفعه داشت از دور این اتفاقاتو تماشا میکرد...
..........................
(از زبان ا/ت)
با وحشت چشامو باز کردم و نگاهی به موقعیتم انداختم...
خواب بودم!
قسمت زانوهام که سرمو روش گذاشته بودم خیس از اشک بود...
به کف دستم که اون زخمه کهنه ای روش نمایان بود نگاه کردم...
-پس... پس این زخم مال اونشبه...
دستی به صورتم کشیدم و آهسته بلند شدم...
به سمت در رفتم تا بازش کنم اما با صدایی که شنیدم شک شده ایستادم...
-چرا صبح که بیدار شدی نرفتی؟!
آهسته به سمتش برگشتم
روی صندلی کنار تختش نشسته بود و دستشو تکیه گاه سرش کرده بود...
سرمو انداختم پایین...
-من..من..
بی تردید بهم نگاه میکرد و اون نگاها منو بیشتر معذب میکرد و نمیتونستم به راحتی حرف بزنم..
هر لحظه اون انفجار جلوی چشمام میومد...
همش گوشه ی لبمو گاز میگرفتم تا مبادا اشکام سرازیر بشن...
از رو صندلی بلند شد... و با گام های بلند بهم نزدیک شد و جثه ی کوچیک منو برای بار دوم تو بغلش جا داد...
خب فک کنم واسه امروز همین دوتا پارت کافیه دیگه..
مگه نهههه😉
۸.۱k
۱۹ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.