پرنسس اولیس: دختری که خودش را نمیشناخت

پارت هفتم🌿✍️

آرمیتا با قدم‌های تند، ولی دل‌نگران، به سمت کلبه می‌رفت.
دلش مثل قلب گنجشک می‌زد.
می‌دونست که میلا حالا باید حسابی عصبانی باشه.
رفته بود، اونم بی‌خبر، بی‌هیچ حرفی،
و حالا داشت تاوان اون لحظه‌ی بی‌فکری رو پس می‌داد.
باد آروم بین موهاش می‌پیچید،
و برفی، با اون قدم‌های کوچیک ولی سریع،
کنارش می‌دوید، گاهی بهش نگاه می‌کرد،
انگار می‌خواست بگه: «زودتر برو، قبل از اینکه دیر بشه.»
وقتی به نزدیکی کلبه رسید،
ایستاد،
دستشو گذاشت روی قلبش،
نفسشو آروم بیرون داد و گفت:
«برفی... امیدوارم خیلی باهامون خشن نباشه.
من... یه‌ذره می‌ترسم.»
برفی یه صدای نرم کرد،
انگار داشت دلگرمی می‌داد،
ولی آرمیتا فقط لبخند محوی زد،
و پاهاشو به سمت در کلبه حرکت داد.
همین که وارد شد،
صدای میلا، مثل تندر، توی فضا پیچید:
«چه عجب! بالاخره خبری ازت شد.
یه کم دیگه دیر می‌اومدی، من از نگرانی دق می‌کردم!»
آرمیتا مکث کرد،
لبخند لرزونی زد،
که هم خنده بود، هم شرمندگی، هم یه ذره ترس.
با لحنی که می‌خواست شوخی کنه، ولی تهش بغض داشت، گفت:
«ببخشید دوست جونم... تقصیر من بود.
حالا فاز مامان بودن نگیر، پیر می‌شی‌ها.»
میلا اخماش تو هم بود،
ولی پشت اون اخم، یه دل پر از نگرانی پنهون شده بود.
با صدایی که هم خستگی داشت، هم دل‌سوزی، گفت:
«ای بابا، از دست تو خسته شدم آرمیتا.
یادت نرفته اوضاعت چه شکلیه؟
چند بار باید برات توضیح بدم؟
تو با بقیه فرق داری...
تنهایی برات خطرناکه...
اگه یه‌هو قلبت بگیره چی؟
اگه کسی نباشه که قرصتو بده چی؟»
آرمیتا فقط ایستاده بود،
و هر کلمه، مثل یه قطره‌ی سنگین،
روی دلش می‌افتاد.
یه چیزی توی وجودش شکست.
نه با صدا،
نه با فریاد،
یه شکست آروم،
مثل ترک کوچیکی روی شیشه‌ی دلش.
اشک، بی‌صدا از گوشه‌ی چشمش افتاد،
ولی میلا که هنوز داشت غر می‌زد،
اصلاً ندید.
آرمیتا با صدایی لرزون،
که از بغض پر بود، گفت:
«میلا...»
میلا مکث کرد،
ولی قبل از اینکه چیزی بگه،
آرمیتا ادامه داد:
«من می‌رم... فعلاً.»
و در کلبه،
با صدایی محکم،
بسته شد.
سکوت.
یه سکوت سنگین،
که حتی برفی هم چیزی نگفت.
عصر شده بود.
نور طلایی داشت جاشو به سایه‌های خاکستری می‌داد.
و اون دختر،
با قلبی شکسته،
تنها توی جنگل بود.
میلا همون‌جا ایستاده بود،
با چشم‌هایی که حالا تازه فهمیده بودن چی شده.
با صدایی که فقط خودش شنید،
آروم گفت:
«میلا... گند زدی. واقعاً گند زدی.»
آرمیتا، با قدم‌هایی کند و سنگین، توی تاریکی جنگل راه می‌رفت.
هوا سرد شده بود،
و مه نازک، مثل پرده‌ای خاکستری، بین درخت‌ها پیچیده بود.
برفی، با اون پوزه‌ی کوچیک و گوش‌های تیزش،
بی‌صدا دنبالش می‌اومد،
گاهی با نگرانی بهش نگاه می‌کرد،
انگار می‌خواست بپرسه:
«دختر، توی این تاریکی دنبال چی می‌گردی؟»
آرمیتا چیزی نمی‌گفت.
فقط می‌رفت.
تا رسید به همون پاتوق همیشگی،
همون درخت بلند،
همون جایی که صبح ازش افتاده بود...
آروم نشست،
به تنه‌ی درخت تکیه داد،
و برفی رو زیر بغل گرفت.
دستاش سرد بودن،
ولی دلش...
دلش داغ بود.
با صدایی آروم،
که انگار داشت با خودش حرف می‌زد، گفت:
«برفی...
به نظرت من کی خوب می‌شم؟
هوم؟ 🥺
کی دیگه سربار کسی نیستم؟
کی دیگه میلا اذیت نمی‌شه؟
کی می‌تونم اون‌قدر بدوم... اون‌قدر که...»
بغضش شکست.
نه آروم،
نه بی‌صدا،
بلند،
با گریه‌ای که از ته دل می‌اومد.
«برفی...
مگه من انتخاب کردم مریض باشم؟
ها؟
من که هیچ‌وقت انتخاب نکردم...
چرا از بین این همه آدم،
من باید دردم بگیره؟
چرا باید این همه قرص بخورم؟
این قلب لعنتی،
با خوردن و نخوردن قرصام،
فرقی که بحالش نمی‌کنه...
می‌کنه؟»
صدای گریه‌اش توی جنگل پیچید،
مثل صدای یه پرنده‌ی زخمی،
که دنبال پناه می‌گرده.
برفی آروم‌تر شد،
خودشو بیشتر به آرمیتا چسبوند،
انگار می‌خواست بگه:
«من اینجام... هنوز اینجام.»
اون جمله‌ی آخر آرمیتا،
دل هر آدمی رو می‌شکست.
یه جمله‌ی ساده،
ولی پر از درد:
«چرا باید این‌طور می‌شد؟
چرا دختری که آرزوهای زیادی داشت...
باید این‌قدر تنها،
این‌قدر شکسته،
توی دل شب،
با یه قلب خسته،
گریه کنه؟»
ادامه دارد......🌿✍️
دیدگاه ها (۰)

پرنسس اولیس : دختری که خودش را نمیشناخت

نقاشی ذهنی :)

🌿😋 کاپ کیک هام خودم درست کردم چطوره برای اولین بار؟

𝗜𝗺𝗽𝗼𝘀𝘀𝗶𝗯𝗹𝗲 𝗳𝗮𝘁𝗲Season: 𝟮 Part: 𝟭𝟮ویوی جونگ‌کوک: ماشین روشن...

نفس اش بند دلش تنگ چه باید می کردشیشه ای در به در سنگ چه بای...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط