پرنسس اولیس : دختری که خودش را نمیشناخت

پارت هشتم 🌿✍️ قسمت اول
آرمیتا هنوز زیر اون درخت بلند نشسته بود،
برفی رو محکم بغل کرده بود،
و اشک‌هاش بی‌وقفه روی گونه‌هاش می‌لغزیدن.

یه‌هو، با صدایی لرزون،
که از دلش می‌اومد، گفت:
«برفی...
هیچ‌وقت یادم نمی‌ره اون روز لعنتی رو...
اون روزی که یهو غش کردم...
از سرما می‌لرزیدم،
چشمام تار شده بود،
هیچی نمی‌فهمیدم،
فقط یه درد بود... یه درد تیز توی قلبم...
برفی، خیلی تیر می‌کشید... خیلی...»

برفی آروم‌تر شد،
خودشو بیشتر به آرمیتا چسبوند،
انگار می‌خواست دردشو بفهمه.

آرمیتا ادامه داد،
با صدایی که حالا پر از بغض بود:
«میلا وقتی منو دید،
از ترس داشت بال بال می‌زد،
اسممو صدا می‌زد،
ولی من...
من فقط افتادم...
غش کردم...
و وقتی به‌هوش اومدم،
دستام تکون نمی‌خوردن...
انگار فلج شده بودم، برفی...
انگار بدنم دیگه مال من نبود... 😭»

اشکاش تندتر شدن،
و صدای گریه‌اش توی سکوت جنگل پیچید.

«یا اون باری که قلبم درست کار نمی‌کرد...
اکسیژن کم آورده بودم...
حس می‌کردم دارم خفه می‌شم...
نفس نمی‌کشیدم، برفی...
می‌ترسیدم هیچ‌وقت اکسیژن بهم نرسه...
می‌ترسیدم بمیرم...
توی همون لحظه،
توی همون تنهایی...»

برفی با گوش‌های تیزش،
با اون چشم‌های پر از فهم،
فقط نگاهش می‌کرد،
بی‌صدا،
ولی پر از همدردی.

آرمیتا با صدایی که حالا شکسته‌تر شده بود، گفت:
«یا اون باری که داشتم دنبال قرصم می‌گشتم...
دستام می‌لرزیدن،
نمی‌تونستم تمرکز کنم،
فقط می‌خواستم خودمو کنترل کنم...
فقط نمی‌خواستم دوباره اون اتفاق بیفته...
ولی همه‌ی اینا...
همه‌شون...
شدن تروما برام، برفی...
شدن کابوس...
و من...
من ازشون متنفرم...
متنفرم... 😭😭»

برفی آروم یه صدای خفیف کرد،
انگار داشت می‌گفت:
«من اینجام... هنوز اینجام...»

و آرمیتا،
با اون قلب خسته،
با اون چشم‌های اشک‌آلود،
فقط سرشو روی بدن گرم برفی گذاشت،
و گذاشت اشک‌هاش بریزن،
تا شاید یه ذره سبک بشه...
🌿🌿🌿🌿
دیدگاه ها (۰)

نقاشی ذهنی :)

پرنسس اولیس: دختری که خودش را نمیشناخت

پارت : ۱۱

پارت : ۳۰

چندپارتی☆p.2نفست برید.دست‌هات لرزید.اشک‌هات با هق‌هق قاطی شد...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط