موضوع آزاد
موضوع آزاد
رمضان که میشد
سعی میکردم اصلا به چشمانش نگاه نکنم!
چشم که نبود!
شهدِ عسل بود!
میترسیدم روزه ام باطل شود...
اولین بار که قرار بود برای مردمِ شهر سخنرانی کند را هر روز مرور میکنم...
آن روز بعد از سال ها میرفتم که ببینمش!
البته دیدن که نه!
میرفتم هرچه ناسزا بلدم نثار خودش و خانواده اش کنم!
این کار را بزرگِ شهرمان یادمان داده بود
مردم شهرما از او و خانواده سرشناسش متنفر بودند!
ولی آن روز ورق برگشت!
با رفقا پای سخنرانی اش که نشستیم اصلا نفهمیدیم چه گفت!
فقط مثل آدم ندیده ها نگاهش میکردیم و مکرر به هم میگفتیم چقدر خوشگله !
مجلس که به پایان رسید تازه به خودم آمدم!
از دست خودم عصبانی بودم که اورا تحسین کرده بودم!
احساس میکردم گناه کبیره کرده ام!
با خشم بلند شدم که بروم سراغش!
حتی کفش هایم را نپوشیدم و با سرعت خودم را به او رساندم...
آرام و با وقار راه میرفت
از پشت دوبار محکم زدم به شانه اش!
حتی نمیخواستم اسمش را هم بیاورم!
همین که برگشت سعی کردم توجهم را از صورت زیبایش بگیرم و هرچه فحش بلد بودم را شمردم!
به اینجای یادآوری هایم که میرسم احساس میکنم مغزم از شدت شرمندگی فریاد میزند از این قسمت بگذر!
لبخندی میزنم و با لذت چشمانم را میبندم و سعی میکنم دقیق آن لحظه هارا تصور کنم!
بعد از داد و فریاد های من لبخند شیرینی به صورتم پاشید و گفت میدانم از کدام شهر آمده ای!
خسته ای نه؟
میخواهی برای ناهار برویم خانه ما؟
هر روز خدا را صد هزار مرتبه شکر میکنم که آن لحظه مات و مبهوت رفتار عجیبش شده بودم و بی اختیار دعوتش را پذیرفته بودم!
با نفرت و کینه به خانه اش رفتم و با عشق از خانه اش خارج شدم!
آن چند ساعتی که در خانه اش بودم یک صدایی مدام دم گوشم میگفت پدر و مادرت تا بحال اینچنین محبت به کامت نریخته اند که این بشر میریزد!
با صدای بلند مردی رهگذر به ناچار گذشته ها دل کندم:
همشهری!
تو آن مرد را میشناسی؟
به شخصی که با انگشت اشاره اش نشانم داد نگاه کردم...
حس شیرینی که به قلبم سرازیر شده بود را روی لب هایم ریختم و به مرد ناشناس گفتم:
آری!
حسنبنعلیست...
#امام_حسن_جان(علیه_السلام)🌸
رمضان که میشد
سعی میکردم اصلا به چشمانش نگاه نکنم!
چشم که نبود!
شهدِ عسل بود!
میترسیدم روزه ام باطل شود...
اولین بار که قرار بود برای مردمِ شهر سخنرانی کند را هر روز مرور میکنم...
آن روز بعد از سال ها میرفتم که ببینمش!
البته دیدن که نه!
میرفتم هرچه ناسزا بلدم نثار خودش و خانواده اش کنم!
این کار را بزرگِ شهرمان یادمان داده بود
مردم شهرما از او و خانواده سرشناسش متنفر بودند!
ولی آن روز ورق برگشت!
با رفقا پای سخنرانی اش که نشستیم اصلا نفهمیدیم چه گفت!
فقط مثل آدم ندیده ها نگاهش میکردیم و مکرر به هم میگفتیم چقدر خوشگله !
مجلس که به پایان رسید تازه به خودم آمدم!
از دست خودم عصبانی بودم که اورا تحسین کرده بودم!
احساس میکردم گناه کبیره کرده ام!
با خشم بلند شدم که بروم سراغش!
حتی کفش هایم را نپوشیدم و با سرعت خودم را به او رساندم...
آرام و با وقار راه میرفت
از پشت دوبار محکم زدم به شانه اش!
حتی نمیخواستم اسمش را هم بیاورم!
همین که برگشت سعی کردم توجهم را از صورت زیبایش بگیرم و هرچه فحش بلد بودم را شمردم!
به اینجای یادآوری هایم که میرسم احساس میکنم مغزم از شدت شرمندگی فریاد میزند از این قسمت بگذر!
لبخندی میزنم و با لذت چشمانم را میبندم و سعی میکنم دقیق آن لحظه هارا تصور کنم!
بعد از داد و فریاد های من لبخند شیرینی به صورتم پاشید و گفت میدانم از کدام شهر آمده ای!
خسته ای نه؟
میخواهی برای ناهار برویم خانه ما؟
هر روز خدا را صد هزار مرتبه شکر میکنم که آن لحظه مات و مبهوت رفتار عجیبش شده بودم و بی اختیار دعوتش را پذیرفته بودم!
با نفرت و کینه به خانه اش رفتم و با عشق از خانه اش خارج شدم!
آن چند ساعتی که در خانه اش بودم یک صدایی مدام دم گوشم میگفت پدر و مادرت تا بحال اینچنین محبت به کامت نریخته اند که این بشر میریزد!
با صدای بلند مردی رهگذر به ناچار گذشته ها دل کندم:
همشهری!
تو آن مرد را میشناسی؟
به شخصی که با انگشت اشاره اش نشانم داد نگاه کردم...
حس شیرینی که به قلبم سرازیر شده بود را روی لب هایم ریختم و به مرد ناشناس گفتم:
آری!
حسنبنعلیست...
#امام_حسن_جان(علیه_السلام)🌸
۱.۰k
۰۸ خرداد ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.