در یکی ازسفرهایم به جزیره گوآ ، در هتل ریویِرا اقامت داشت
در یکی ازسفرهایم به جزیره گوآ ، در هتل ریویِرا اقامت داشتیم،
درلابی این هتل یک جواهرفروشی بود که یک روز به پیشنهاد خانواده برای خرید به آنجارفتیم .
من بیرون ازمغازه مشغول دیدن ویترین بودم که متوجه شدم فروشنده با اشاره ازمن میخواهد وارد مغازه شوم ،
بعد ازاینکه وارد مغازه شدم ایشان با رفتاری که کاملاً شادی اورا نشان میداد، قرآنی را از زیر پیشخوان در اورد
وبه زبان انگلیسی گفت:من یک مسلمانم واز اینکه یک ایرانی محجبه دراین هتل می بینم ،خیلی خوشحالم
آخه همکارام به من طعنه میزنند که ایرانیهاهم مثل تو مسلمانند
پس چرادراستخرهتل به صورت مختلط شنا میکنند…و مشروب می خورند…و زن هایشان بدون حجاب(حتی عریان)هستند…و به کازینو میروند
وگوشت خوک میخورند…
ولی دلش ازدست مسافران مسلمان خون بود
انگاربادیدن ما میخواست به همکارانش ثابت کند چند نفرمثل خودش پیداکرده …!!
یک لحظه به یاد خدا ودل امام زمان افتادم…
#داستان_واقعی
درلابی این هتل یک جواهرفروشی بود که یک روز به پیشنهاد خانواده برای خرید به آنجارفتیم .
من بیرون ازمغازه مشغول دیدن ویترین بودم که متوجه شدم فروشنده با اشاره ازمن میخواهد وارد مغازه شوم ،
بعد ازاینکه وارد مغازه شدم ایشان با رفتاری که کاملاً شادی اورا نشان میداد، قرآنی را از زیر پیشخوان در اورد
وبه زبان انگلیسی گفت:من یک مسلمانم واز اینکه یک ایرانی محجبه دراین هتل می بینم ،خیلی خوشحالم
آخه همکارام به من طعنه میزنند که ایرانیهاهم مثل تو مسلمانند
پس چرادراستخرهتل به صورت مختلط شنا میکنند…و مشروب می خورند…و زن هایشان بدون حجاب(حتی عریان)هستند…و به کازینو میروند
وگوشت خوک میخورند…
ولی دلش ازدست مسافران مسلمان خون بود
انگاربادیدن ما میخواست به همکارانش ثابت کند چند نفرمثل خودش پیداکرده …!!
یک لحظه به یاد خدا ودل امام زمان افتادم…
#داستان_واقعی
۶۷۱
۱۵ اسفند ۱۳۹۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.