ازدواج اسیری

ازدواج اسیری

ویو جونگکوک:
دختره تو بغلم خواب بود خیلی حس خوبی بود میتونستم بعد اینهمه سال انتقامم و بگیرم البته قیافش انقدر جذاب بود که نمیدونستم دلم میاد یا نه البته که میاد خانواده اون یه چیز بزرگ و از من گرفتن

بادیگارد: رسیدیم قربان
کوک: باشه درو باز کن
بادیگارد: چشم
ویو
جونگکوک ات رو بغلش گرفته بود و به سمت عمارت میرفت به عمارت که رسید وارد زیرزمین شد ات و رو صندلی گذاشت و دست و پاهاش و به تاج صندلی بست بعد از اتاق خارج شد

کوک: دختره بیدار شد بهم بگو
اجوما: چشم

ا.ت ویو
وقتی بیدار شدم داخل اتاق سرد و تاریک بودم جرعت نداشتم جیغ بزنم فقط اروم گفتم کسی اینجا نیست که یهوو در با شتاب باز شد
کوک: صبح بخیر دختر کوچولو
ا.ت: توروخدا بزار برم من هیچی ندارم برای چی منو اوردی اینجا(با گریه)
کوک: دختر کوچولو از وق وق خوشم نمیاد نمیتونی خودتو کنترل کنی بگو چشاتو و دهنتو ببندم
ا.ت تو کی هستی(بغض خودشو بزور نگه داشت)
کوک دستش و رو سر ات کشید چونشو گرفت طوری که ات بتونه صورتشو کامل ببینه
کوک: افرین دختر خوب یادت بمونه جلو من حق وق وق نداری منم از این به بعد کسیم که تو تا اخر عمرت اسیرش میمونی فهمیدی؟
دیدگاه ها (۰)

ازدواج اسیری ا.ت ویواین کی بود؟ چرا منو اورده اینجا؟ خیلی دس...

شتتتتت

ازدواج اسیریویو ا.تخیلی درد داشتم، دوباره کتک خورده بودم و ا...

معرفیا.تسلام من ات هستم دختر ۱۶ ساله که پدر و مادر ناتنیش از...

پارت 12خون تو رگام جم شد....ویو جونگکوک یه نفس عمیق کشیدم بع...

پارت ۲ فیک مرز خون و عشق

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط