𝕡𝕒𝕣𝕥⁴⁹
𝕡𝕒𝕣𝕥⁴⁹
تهیونگ با یکی دستش دستمو گرفت و اون یکی دستشو روی مقبد جدشون گذاشت!
_ات الان باید توام دستتو روی مقبد بزاری و قسم بخوری ک بچه منه!
+اهمم
واییی باید چی مگفتم؟ اگ بگم این بچه تهیونگه جیسونگ چیکار میکنه؟ هان جی میشه؟ اگ بگم مال ته نیس! اونوقت تمام زندگیم از بین میره و تنهای تنها میشم! دلشوره عجیبی داشتم ! به طرز عجیبی زیر دلم تیر میکشید! سرم گیج میرفت! نفهمیدم چیشد ک...سیاهی!چشامو باز کردم
کجا بودم؟
به خودم اومدم و یه چیزایی از دیشب یادم اومد!
وایی چه خوب زمانی بیهوش شدم! اما اگ بچه طوریش شده باشه!!!
اون جیسونگگگگ!
ترسیده بودم!
اما خوب چیکار کنم؟
دیگ چیزیه ک شده!
به نظرم مهمونی به فاخ رفت!
تو همین فکرا بودم ک یکی اومد!
پرستار=بهوش اومدین؟
+امم....آره تقریبا نیم ساعته
پرستار=خوشحالم! چون از دیشب بیهوش بودین واسه همین برامون عجیب بود..حالت خوبه؟
+آره...بچم خوبه؟
پرستار=اون کوچولو حالش بهتر از مامانشه!
خوشحال شدم و نفس راحتی کشیدم!
+آممم..کسی همراهم نیست؟
پرستار=چرا همسرتون توی اتاق بغلی خوابیدن!
خوابیده! چطور تونست! اوفف
+ممنون
و رفت و یه سینی صبحونه آورد!
پرستار= بهتره به خوبی غذاتون رو بخورین! تا همسرتون بیدار بشن!
+ممنون
و رفت منم شروع کردم به خوردن صبحونه!
تقریبا چیزی از غذام نمونده بود ک حالم به هم خورد!
سریع از جام پاشدم و به سمت دستشویی کنار اتاق رفتم و کلی بالا آوردم!
توی همین حین تهیونگ هم اومد و سریع با دیدنم اومد سمتمو شونمو ماساژ داد!
_حالت خوبه؟چت شدهه؟
+هی..هیچی...خو..خوبم!
_پرستارررر(داد)
+نمیخواد
_چی چیووو نمیخادد!
منو روی تخت خوابوند تا پرستار اومد!
_مگ نگفتم حواستون بهش باشه!!!(عصبی)
پرستار=متاسفم!
_تاسف تو به چ دردم میخوره!اگ طوریش میشد؟کی پاسخگو بود؟(داد)
+تهیونگ مهم نیست! اینطوری نکن
بالاخره دست از سرش برداشت و اومد کنارم نشست!
پرستار هم یه قرص بهم داد
_برو بیرون!
پرستار=ام..اما
_گفتم برو بیرون!
پرستار=چشم
و رفت!
+اونجا چه اتفاقی افتاد؟
_هیچی!
فلش بک
ویو ته
دستشو گرفته بودم و منتظر قسمش بودم ک دیدم دستشو سرد شد
_اتتت
چند باری تکونش دادم اما چیزی نشد
پدرم هم ترسیده بود
پ/ت=تهیونگ ببرش بیمارستان
سریع بغلش کردم و از میون جمعیت رد شدم و رفتم گذاشتمش تو ماشین و رفتم بیمارستان
پرستارا میگفتن امکان داره واسه بچه اتفاقی افتاده باشه چون بهوش نمیومد!
وای اگ اتفاقی براش بیوفته؟
تا اینکه با چکاپ متوجه شدن ک بچه سالمه ولی بازم اگ ات زود بهوش نیاد بچه تلف میشع!
طاقت نداشتم ناگهانی متوجه اشکام شدم! من! کیم تهیونگ! داره گریه میکنه! برام عجیب بود! خیلی عجیب!
تا اینکه بعد کلی حرص خوابم برد!
پایان فلش بک
شّرّاّیّطّ
لایک ۸۹
کامنت مهم نی
#فیک
#ات
#ته
#تهیونگ
تهیونگ با یکی دستش دستمو گرفت و اون یکی دستشو روی مقبد جدشون گذاشت!
_ات الان باید توام دستتو روی مقبد بزاری و قسم بخوری ک بچه منه!
+اهمم
واییی باید چی مگفتم؟ اگ بگم این بچه تهیونگه جیسونگ چیکار میکنه؟ هان جی میشه؟ اگ بگم مال ته نیس! اونوقت تمام زندگیم از بین میره و تنهای تنها میشم! دلشوره عجیبی داشتم ! به طرز عجیبی زیر دلم تیر میکشید! سرم گیج میرفت! نفهمیدم چیشد ک...سیاهی!چشامو باز کردم
کجا بودم؟
به خودم اومدم و یه چیزایی از دیشب یادم اومد!
وایی چه خوب زمانی بیهوش شدم! اما اگ بچه طوریش شده باشه!!!
اون جیسونگگگگ!
ترسیده بودم!
اما خوب چیکار کنم؟
دیگ چیزیه ک شده!
به نظرم مهمونی به فاخ رفت!
تو همین فکرا بودم ک یکی اومد!
پرستار=بهوش اومدین؟
+امم....آره تقریبا نیم ساعته
پرستار=خوشحالم! چون از دیشب بیهوش بودین واسه همین برامون عجیب بود..حالت خوبه؟
+آره...بچم خوبه؟
پرستار=اون کوچولو حالش بهتر از مامانشه!
خوشحال شدم و نفس راحتی کشیدم!
+آممم..کسی همراهم نیست؟
پرستار=چرا همسرتون توی اتاق بغلی خوابیدن!
خوابیده! چطور تونست! اوفف
+ممنون
و رفت و یه سینی صبحونه آورد!
پرستار= بهتره به خوبی غذاتون رو بخورین! تا همسرتون بیدار بشن!
+ممنون
و رفت منم شروع کردم به خوردن صبحونه!
تقریبا چیزی از غذام نمونده بود ک حالم به هم خورد!
سریع از جام پاشدم و به سمت دستشویی کنار اتاق رفتم و کلی بالا آوردم!
توی همین حین تهیونگ هم اومد و سریع با دیدنم اومد سمتمو شونمو ماساژ داد!
_حالت خوبه؟چت شدهه؟
+هی..هیچی...خو..خوبم!
_پرستارررر(داد)
+نمیخواد
_چی چیووو نمیخادد!
منو روی تخت خوابوند تا پرستار اومد!
_مگ نگفتم حواستون بهش باشه!!!(عصبی)
پرستار=متاسفم!
_تاسف تو به چ دردم میخوره!اگ طوریش میشد؟کی پاسخگو بود؟(داد)
+تهیونگ مهم نیست! اینطوری نکن
بالاخره دست از سرش برداشت و اومد کنارم نشست!
پرستار هم یه قرص بهم داد
_برو بیرون!
پرستار=ام..اما
_گفتم برو بیرون!
پرستار=چشم
و رفت!
+اونجا چه اتفاقی افتاد؟
_هیچی!
فلش بک
ویو ته
دستشو گرفته بودم و منتظر قسمش بودم ک دیدم دستشو سرد شد
_اتتت
چند باری تکونش دادم اما چیزی نشد
پدرم هم ترسیده بود
پ/ت=تهیونگ ببرش بیمارستان
سریع بغلش کردم و از میون جمعیت رد شدم و رفتم گذاشتمش تو ماشین و رفتم بیمارستان
پرستارا میگفتن امکان داره واسه بچه اتفاقی افتاده باشه چون بهوش نمیومد!
وای اگ اتفاقی براش بیوفته؟
تا اینکه با چکاپ متوجه شدن ک بچه سالمه ولی بازم اگ ات زود بهوش نیاد بچه تلف میشع!
طاقت نداشتم ناگهانی متوجه اشکام شدم! من! کیم تهیونگ! داره گریه میکنه! برام عجیب بود! خیلی عجیب!
تا اینکه بعد کلی حرص خوابم برد!
پایان فلش بک
شّرّاّیّطّ
لایک ۸۹
کامنت مهم نی
#فیک
#ات
#ته
#تهیونگ
۳۰.۵k
۲۳ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۷۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.