part: 28
part: 28
عشق بی رنگ
سونگمین: ا.ت.. تو اینجا چیکار میکنییی؟
اتفاقا داشتم به پسرا میگفتم جات خالیه.. تنها اومدی؟
ا.ت: من؟ اره.. تنها اومدم..
سونگمین: عالیههه.. پس بیا بریم پیش ما بشین..
ا.ت: میشه برم سرویس؟
سونگمین: خودم باهات میام.. بریم
باهاش رفتم اومدم بیرون دیدم حواسش نیس داره با رفیقاش حرف میزنه.. آروم آروم ازش دور شدم سریع رفتم پیش یونا.. تا منو دید پرید بغلم و گفت
یونا: تخم صگ کجا بودیییییی؟ دلم واست تنگ شده بوددد.. واسه دعواهامونننن
خندیدم و کل قضیه رو واسش تعریف کردم که خشکش زد
یونا: ینی.. الان کیم تهیونگ دوس پسرتهههه؟
ا.ت: اره.. یونا واقعا دوسش دارم.. خیلی مراقبمه.. خیلیم مهربونه باهام..
یونا: اوووو.. فردا عم بچه هاتونو میبینم..
ا.ت: هییییی...تو ادم بشو نیستی نه؟
یونا: نه..
یکم حرف زدیم که یادم افتاد سونگمین اینجاست!
ا.ت: یونا من باید برم.. فعلا
یونا: بازم بیای هااا..فعلا
سریع رفتم پیش تهیونگ..
ته: چیزی شده؟
سعی کردم عادی باشم.. ریلکس جوابشو دادم
ا.ت: نه.. اوکیم.. میگم.. چرا جونگکوک انقد عصبیه؟
ته: میفهمی.. یکم موندیم که پاشدن برن پیست رقص.. منم باهاشون رفتم.. خداروشکر سونگمین نبود اونجا.. اخیشش.. پسره ی چتر
داشتیم به دنصر های اونجا نگاه میکردیم..
یهو جونگکوک گف
کوک: اوردنش تهیونگ (پوزخند عصبی)
بقیه پسرا داشتن ریلکس نگا میکردن و انگار خیلی ذپق داشتن ببینن چی میشه..
ته: خوبه(نیشخند ترسناک)
سرمو برگردوندم دیدم مینه... ولی.. چرا اینجاس؟
ا.ت؛ تهیونگ؟ چرا مین اینجاست؟
ته: میفهمی..
کوک یه اشاره کرد و همه بادیگارد ها ریختن سرش و تا حد مرگ کتکش زدن..
مین: چرا.. اینجوری میکنید.. ارباب؟
جونگکوک به زانو درش اورد.. معنی این کارارو نمیفهیدم..
ته: چون خیلی معشوقه مو اذیت کردی میچین سگیا..
کوک: همین الان به ا.ت التماس کن و بگو: گوه خوردم که اذیتت کردم
ا.ت: ینی چییی؟
تهیونگ: تو کاریت نباشه..
افتاد جلو پام و مث کسایی که برای ملکه ها التماس میکردن... بهم التماس کرد..
مین: منو ببخشید خانم.. معضرت میخوامممم
رفتم به تهیونگ گفتم
ا.ت: ولش کن..
ته: اوک
یهو یه گلوله خالی کرد تو مغزش..
از ترس جیغ کشیدم... جنازشو بردن.. اومد دستمو گرف و منو برد تو ون و نشست پشت فرمون.. هنوز تو شک بودم.. چجوری تونست؟
داشتم اروم گریه میکردم.. هنوز صدای گلوله توی سرم میپیچید..
ا.ت: هق.. چجوری تونستییی؟
هیچی نمیگفت تا اینکه رسیدیم عمارت خواست دستمو بگیره که خودمو عقب کشیدم این حرکتم عصبی شد.. دستمو محکم گرف... منو کشوند تو اتاق.. درو قفل کرد و پرتم کرد رو تخت...
ته: چته؟ از من میترسی؟
ا.ت: جلو چشام کشتیش هق
ته: خفه شووو.. هر کاری میکنم واسه خودته..
ا.ت: دیگه نمیخوام پیشت بمونممم
ته: ساکت شو!
از اتاق رف بیرون...
ا.ت
عشق بی رنگ
سونگمین: ا.ت.. تو اینجا چیکار میکنییی؟
اتفاقا داشتم به پسرا میگفتم جات خالیه.. تنها اومدی؟
ا.ت: من؟ اره.. تنها اومدم..
سونگمین: عالیههه.. پس بیا بریم پیش ما بشین..
ا.ت: میشه برم سرویس؟
سونگمین: خودم باهات میام.. بریم
باهاش رفتم اومدم بیرون دیدم حواسش نیس داره با رفیقاش حرف میزنه.. آروم آروم ازش دور شدم سریع رفتم پیش یونا.. تا منو دید پرید بغلم و گفت
یونا: تخم صگ کجا بودیییییی؟ دلم واست تنگ شده بوددد.. واسه دعواهامونننن
خندیدم و کل قضیه رو واسش تعریف کردم که خشکش زد
یونا: ینی.. الان کیم تهیونگ دوس پسرتهههه؟
ا.ت: اره.. یونا واقعا دوسش دارم.. خیلی مراقبمه.. خیلیم مهربونه باهام..
یونا: اوووو.. فردا عم بچه هاتونو میبینم..
ا.ت: هییییی...تو ادم بشو نیستی نه؟
یونا: نه..
یکم حرف زدیم که یادم افتاد سونگمین اینجاست!
ا.ت: یونا من باید برم.. فعلا
یونا: بازم بیای هااا..فعلا
سریع رفتم پیش تهیونگ..
ته: چیزی شده؟
سعی کردم عادی باشم.. ریلکس جوابشو دادم
ا.ت: نه.. اوکیم.. میگم.. چرا جونگکوک انقد عصبیه؟
ته: میفهمی.. یکم موندیم که پاشدن برن پیست رقص.. منم باهاشون رفتم.. خداروشکر سونگمین نبود اونجا.. اخیشش.. پسره ی چتر
داشتیم به دنصر های اونجا نگاه میکردیم..
یهو جونگکوک گف
کوک: اوردنش تهیونگ (پوزخند عصبی)
بقیه پسرا داشتن ریلکس نگا میکردن و انگار خیلی ذپق داشتن ببینن چی میشه..
ته: خوبه(نیشخند ترسناک)
سرمو برگردوندم دیدم مینه... ولی.. چرا اینجاس؟
ا.ت؛ تهیونگ؟ چرا مین اینجاست؟
ته: میفهمی..
کوک یه اشاره کرد و همه بادیگارد ها ریختن سرش و تا حد مرگ کتکش زدن..
مین: چرا.. اینجوری میکنید.. ارباب؟
جونگکوک به زانو درش اورد.. معنی این کارارو نمیفهیدم..
ته: چون خیلی معشوقه مو اذیت کردی میچین سگیا..
کوک: همین الان به ا.ت التماس کن و بگو: گوه خوردم که اذیتت کردم
ا.ت: ینی چییی؟
تهیونگ: تو کاریت نباشه..
افتاد جلو پام و مث کسایی که برای ملکه ها التماس میکردن... بهم التماس کرد..
مین: منو ببخشید خانم.. معضرت میخوامممم
رفتم به تهیونگ گفتم
ا.ت: ولش کن..
ته: اوک
یهو یه گلوله خالی کرد تو مغزش..
از ترس جیغ کشیدم... جنازشو بردن.. اومد دستمو گرف و منو برد تو ون و نشست پشت فرمون.. هنوز تو شک بودم.. چجوری تونست؟
داشتم اروم گریه میکردم.. هنوز صدای گلوله توی سرم میپیچید..
ا.ت: هق.. چجوری تونستییی؟
هیچی نمیگفت تا اینکه رسیدیم عمارت خواست دستمو بگیره که خودمو عقب کشیدم این حرکتم عصبی شد.. دستمو محکم گرف... منو کشوند تو اتاق.. درو قفل کرد و پرتم کرد رو تخت...
ته: چته؟ از من میترسی؟
ا.ت: جلو چشام کشتیش هق
ته: خفه شووو.. هر کاری میکنم واسه خودته..
ا.ت: دیگه نمیخوام پیشت بمونممم
ته: ساکت شو!
از اتاق رف بیرون...
ا.ت
۶۴۵
۰۱ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.