.می گویم «قول داده بودی.» سرم را بالا نمی آورم تا بتوانم
.میگویم «قول داده بودی.» سرم را بالا نمیآورم تا بتوانم همین یک جمله را بگویم. قاشق و چنگال را از توی لیوان آب جوش برمیدارد و با دستمال کاغذی خشک میکند. میگوید «من باید تا سه خونه باشما. بخور، به منم زهرمار نکن.» یک تکه کباب جدا میکند، دو پر ریحان میگذارد کنارش و می پیچد لای نان لواش. «نمیخوری منم نخورم؟» با ساقههای بلند ریحان ور میروم. آدمِ توی مغزم داد میکشد نه قول نداده بود. هی میگردد توی کلهام و عکسِ جاهایی که با هم رفته بودیم را نشانم میدهد. اولین قرارمان، پارک ساعی بود. دو طرف قفس مرغ عشق ها ایستاده بودیم و برای هم شکلک در میآوردیم. چند ماه بعدش رفتیم برج میلاد. با انگشت شست و اشاره همه چی را اندازه میگرفت. خانهها، ماشینها، آدمها. میگفت «از این بالا، همه چی لیلیپوتیه.» بهش گفتم «تو خودتم لیلیپوتی هستی و گرنه چطور تو قلب من جا شدی؟» نوک دماغم را گرفت و تکان داد و خودش را موش کرد. مثل همیشه که میخواست سر حرف را عوض کند. پیشی میشد و میو میکرد. جوجه میشد و جیک میزد. موش میشد و دماغش را ریز ریز تکان میداد.
فقط یک بار نشسته بودیم توی بام کوهسار. گفتم «من دوستت دارم.» چیزی نگفت، اما دست انداخت دور شانه ام و گونه ام را بوسید. شب قبلش سر دوازده پیام داده بود که تولدت مبارک. یک ادکلن خریده بود و چند گلِ رز آبی. خوابانده بودشان توی یک جعبه بلندِ پر از پوشال. پوشالهاش را ریختم توی تنگ خالی از آب و ماهی. گذاشتمش کنار میز کار. با خودم گفتم سالها بعد، به بچههایمان نشان میدهم و میگویم این اولین چیزیست که مادرتان برایم خریده. آدم توی مغزم داد میکشد «مادر بچه هات؟ بیدار شو بابا» پیشخدمت می گوید «چیزی کم و کسر ندارین؟» سرم را تکان می دهم که نه. الکی چنگال را فرو می کنم توی کباب و بیرون می آورم. دارد می گوید «تو باید با کسی باشی که لیاقتتو داشته باشه. من آدم رابطههای طولانی نیستم. هیچ قولی هم بهت ندادم.» آدم توی مغزم دستش را دراز کرده و دارد قلبم را چنگ می زند. انگشتهاش زبر و سفت است. بهش میگویم «اینکه کسی همش بهت لبخندای خوشگل بزنه، عین لی لی پوتی ها بره توی قلبت، خودشو موش و گربه و جوجه زرد کنه برات، شب تولدت، تنها کسی باشه که پیام بده که مبارکه و ادکلن گرون بخره با رُزهای آبی، قول دادن نیست؟» آدم توی مغزم چیزی نمیگوید. انقدر انگشتش را میمالد توی چشمم، تا مثل همیشه سرخ شود و فین فینم راه بیفتد. .
.
فقط یک بار نشسته بودیم توی بام کوهسار. گفتم «من دوستت دارم.» چیزی نگفت، اما دست انداخت دور شانه ام و گونه ام را بوسید. شب قبلش سر دوازده پیام داده بود که تولدت مبارک. یک ادکلن خریده بود و چند گلِ رز آبی. خوابانده بودشان توی یک جعبه بلندِ پر از پوشال. پوشالهاش را ریختم توی تنگ خالی از آب و ماهی. گذاشتمش کنار میز کار. با خودم گفتم سالها بعد، به بچههایمان نشان میدهم و میگویم این اولین چیزیست که مادرتان برایم خریده. آدم توی مغزم داد میکشد «مادر بچه هات؟ بیدار شو بابا» پیشخدمت می گوید «چیزی کم و کسر ندارین؟» سرم را تکان می دهم که نه. الکی چنگال را فرو می کنم توی کباب و بیرون می آورم. دارد می گوید «تو باید با کسی باشی که لیاقتتو داشته باشه. من آدم رابطههای طولانی نیستم. هیچ قولی هم بهت ندادم.» آدم توی مغزم دستش را دراز کرده و دارد قلبم را چنگ می زند. انگشتهاش زبر و سفت است. بهش میگویم «اینکه کسی همش بهت لبخندای خوشگل بزنه، عین لی لی پوتی ها بره توی قلبت، خودشو موش و گربه و جوجه زرد کنه برات، شب تولدت، تنها کسی باشه که پیام بده که مبارکه و ادکلن گرون بخره با رُزهای آبی، قول دادن نیست؟» آدم توی مغزم چیزی نمیگوید. انقدر انگشتش را میمالد توی چشمم، تا مثل همیشه سرخ شود و فین فینم راه بیفتد. .
.
۳.۳k
۲۸ تیر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.