فرشته ای گرفتار در جهنم
قسمت اول:شب جهنمی
این اتفاق همان شب رخ میدهد که موزان به خانه تانجیرو حمله میکند.
بعد از شام به اتاقم رفتم تا بخوابم، وقتی چشمانم در حال گرم شدن بود و من در حال ورود به دنیای خواب و خیال بودم ولی صدای جیغ مادرم مرا از دنیای خواب و خیال بیرون کشید. به سرعت بلند شدم و به سمت در اتاق حرکت کردم ولی قبل از باز کردن کامل در ، در با شدت کوبیده شد و با شدت پرتاب شد و همراه خود مرا به شدت به دیوار کوبید،ضربه آنقدر شدید بود که مرا تا لب مرز مرگ و زندگی کشاند ، دیگر حتی نای بلد شدن نداشتم سرم را کمی بالا آوردم تا ببینم چه اتفاقی رخ داده و..................................
و با صحنه ای روبهرو شدم که هیچ گونه نمی توانم از یاد ببرم
و قتی سرم را بالا آوردم با جنازه سلاخی شده پدر و مادرم روبهرو شدم چشمانم از قطراتی از غم پر شد ولی قبل از جاری شدن چشمم به او برخورد.
یک شیطان ، در آن زمان نمیدانستم چه بود وقتی دیدمش تنها به فرار فکر کردم ، به قدری قوی نبودم که بخوام به جنگ برای بقا فکر کنم یا جنگ برا گرفتن انتقام خون تنها کسانی که داشتم و حال به نداشته هایم تبدیل شده بودند فقط به فرار فکر کردم ول حتی جانی برای بلد شدن و فرار کردن هم برایم باقی نمانده بود اون شیطان به سمت من حمله ور شد و من برای جاخالی دادن تلاش کردم ولی چندان موفق نبودم زیرا شیطان توانست پهلوی من را تغریبا خرد کند ولی حداقل خودم کاملا خرد نشدم ، شیطان پوزخندی زد و خواست مجدد برا با خاک یکسان کند و منم که دیگر با یک پهلوی خرد شده دیگر حتی جان برای تلاش به جاخالی دادن هم نداشتم با خود گفتم دیگر تمام است ،تمام!
ولی نه!
بنده ای از بنده گان خدا ظاهر شد و با حرکتی چون باد سریع کله از تن او جدا کرد ولی هنوز سوالی اینجاست او ناگهان از کجا ظاهر شد؟!
او موهای سفیدی داشت کمی رو به سمت شیطان ایستاد و خاکستر شدن او را تماشا کرد سپس رو به من کرد چهره اش را به وضوح دیدم چهره ای به نظر خشمگین داشت و چند زخم روی صورت و بدنش داشت.
از من پرسید حالت خوبه؟میتونی بلند شی؟اصلا هنوز زنده ای؟
در فکر این بودم که این خنگه؟مگه نمیبینه خون از کل بدنم مثل آبشار جاریه؟اصلا این یه هو از کجا ظاهر شد؟
روی زمین نشست و ضربه ای به پهلوی من زد، با خشم داد زدم هعی چیکار میکنی خنگی نمیبینی داغون شدم؟
(انگار نه انگار اون همین الان نجاتم داد😑)
گفت:پس میتونی فک بزنی؟بهتره حرفت رو پس بگیری دختره احمق.
داد زدم:احمق خو.............
حرفم تموم نشده بود که تصویر سلاخی شده پدر و مادرم جلوی چشمانم ظاهر شد،به سختی تونسم چهار دست و پا حرکت کنم و کنار جنازه پدر و مادرم برم،دیگر نمیتوانستم جلوی جاری شدن اون همه اندوه رو بگیرم و در نتیجه آبشاری از غم جاری شد.
در حال خالی کردن اندوه خود بودم که اون کله پنیری دوباره از نا کجا آباد ظاهر شد یه سیلی محکم به زد و گفت:دیگه بسته احمق جون الان این کارا اونا رو زنده میکنه؟
گریه کردن رو تموم کردم و به حرفاش گوش کردم فقط فک اضافی میزد ولی بعد کلی فک اضافی زدن یه حرف درست درمون زد، اون بهم پیشنهاد داد تا آموزشم بده تا یه شیطان کش بشم و بتونم جلوی مرگ خیلی ها رو بگیرم، و اینم گفت که امرا بتونم انتقامشون رو بگیرم چون برای این کار باید پادشاه شیاطین رو بکشم و یعنی کاری کنم که هزار ساله هزار نفر هنوز نتونستن بکنن پس اگه به همچین چیزی فکر کنم احمق هستم،خیلی خیلی احمق.
هعی منم که چیزی برای از دست دادن نداشتم و خیلی هم احمق بودم پس در نتیجه قبول کردم تا آموزشم بده.
خب در کل من دست به قلم نشم بهتره😑
این اتفاق همان شب رخ میدهد که موزان به خانه تانجیرو حمله میکند.
بعد از شام به اتاقم رفتم تا بخوابم، وقتی چشمانم در حال گرم شدن بود و من در حال ورود به دنیای خواب و خیال بودم ولی صدای جیغ مادرم مرا از دنیای خواب و خیال بیرون کشید. به سرعت بلند شدم و به سمت در اتاق حرکت کردم ولی قبل از باز کردن کامل در ، در با شدت کوبیده شد و با شدت پرتاب شد و همراه خود مرا به شدت به دیوار کوبید،ضربه آنقدر شدید بود که مرا تا لب مرز مرگ و زندگی کشاند ، دیگر حتی نای بلد شدن نداشتم سرم را کمی بالا آوردم تا ببینم چه اتفاقی رخ داده و..................................
و با صحنه ای روبهرو شدم که هیچ گونه نمی توانم از یاد ببرم
و قتی سرم را بالا آوردم با جنازه سلاخی شده پدر و مادرم روبهرو شدم چشمانم از قطراتی از غم پر شد ولی قبل از جاری شدن چشمم به او برخورد.
یک شیطان ، در آن زمان نمیدانستم چه بود وقتی دیدمش تنها به فرار فکر کردم ، به قدری قوی نبودم که بخوام به جنگ برای بقا فکر کنم یا جنگ برا گرفتن انتقام خون تنها کسانی که داشتم و حال به نداشته هایم تبدیل شده بودند فقط به فرار فکر کردم ول حتی جانی برای بلد شدن و فرار کردن هم برایم باقی نمانده بود اون شیطان به سمت من حمله ور شد و من برای جاخالی دادن تلاش کردم ولی چندان موفق نبودم زیرا شیطان توانست پهلوی من را تغریبا خرد کند ولی حداقل خودم کاملا خرد نشدم ، شیطان پوزخندی زد و خواست مجدد برا با خاک یکسان کند و منم که دیگر با یک پهلوی خرد شده دیگر حتی جان برای تلاش به جاخالی دادن هم نداشتم با خود گفتم دیگر تمام است ،تمام!
ولی نه!
بنده ای از بنده گان خدا ظاهر شد و با حرکتی چون باد سریع کله از تن او جدا کرد ولی هنوز سوالی اینجاست او ناگهان از کجا ظاهر شد؟!
او موهای سفیدی داشت کمی رو به سمت شیطان ایستاد و خاکستر شدن او را تماشا کرد سپس رو به من کرد چهره اش را به وضوح دیدم چهره ای به نظر خشمگین داشت و چند زخم روی صورت و بدنش داشت.
از من پرسید حالت خوبه؟میتونی بلند شی؟اصلا هنوز زنده ای؟
در فکر این بودم که این خنگه؟مگه نمیبینه خون از کل بدنم مثل آبشار جاریه؟اصلا این یه هو از کجا ظاهر شد؟
روی زمین نشست و ضربه ای به پهلوی من زد، با خشم داد زدم هعی چیکار میکنی خنگی نمیبینی داغون شدم؟
(انگار نه انگار اون همین الان نجاتم داد😑)
گفت:پس میتونی فک بزنی؟بهتره حرفت رو پس بگیری دختره احمق.
داد زدم:احمق خو.............
حرفم تموم نشده بود که تصویر سلاخی شده پدر و مادرم جلوی چشمانم ظاهر شد،به سختی تونسم چهار دست و پا حرکت کنم و کنار جنازه پدر و مادرم برم،دیگر نمیتوانستم جلوی جاری شدن اون همه اندوه رو بگیرم و در نتیجه آبشاری از غم جاری شد.
در حال خالی کردن اندوه خود بودم که اون کله پنیری دوباره از نا کجا آباد ظاهر شد یه سیلی محکم به زد و گفت:دیگه بسته احمق جون الان این کارا اونا رو زنده میکنه؟
گریه کردن رو تموم کردم و به حرفاش گوش کردم فقط فک اضافی میزد ولی بعد کلی فک اضافی زدن یه حرف درست درمون زد، اون بهم پیشنهاد داد تا آموزشم بده تا یه شیطان کش بشم و بتونم جلوی مرگ خیلی ها رو بگیرم، و اینم گفت که امرا بتونم انتقامشون رو بگیرم چون برای این کار باید پادشاه شیاطین رو بکشم و یعنی کاری کنم که هزار ساله هزار نفر هنوز نتونستن بکنن پس اگه به همچین چیزی فکر کنم احمق هستم،خیلی خیلی احمق.
هعی منم که چیزی برای از دست دادن نداشتم و خیلی هم احمق بودم پس در نتیجه قبول کردم تا آموزشم بده.
خب در کل من دست به قلم نشم بهتره😑
۱۱.۹k
۲۲ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.