من از فراری بودن خستهام و آدمها رنجم میدهند

من از فراری بودن خسته‌ام و آدم‌ها رنجم می‌دهند.
این جمله را که می‌نویسم، در ذهنم تصویری از انسان‌های شریفی پدیدار می‌شوند که دوستشان دارم و محبت‌ آنان را هر چند کم چشیده‌ام اما به سرعت یک پلک زدن، پرده‌ٔ بعدی به نمایش گذاشته می‌شود: آدم‌های دشنه‌به‌دستی که مرا کشته‌اند و از رویم رد شده‌اند.
بعضی از آن‌ها چند بار مرا کشته‌اند.
اتفاقا بعضی از آنان را هم شریف می‌پنداشتم اما دقیقا همان‌ها بودند که به طرزی فجیع‌تر مرا کشتند.
گاهی به سرم می‌زند زندگی را تمام کنم. دیوانگیش را هم دارم اما نمی‌دانم چرا هر بار فکر می‌کنم ممکن است فردا بهتر شود؟ و عجیب آن که تلاش می‌کنم فردا بهتر شود اما فردا بدتر می‌شود!
گاهی فکر می‌کنم آیا آدم‌ها آن گاه که آزارم می‌دهند به این می‌اندیشند که ممکن است کم بیاورم و تمام کنم؟
اما به سرعت پاسخم را می‌دهم: حتی اگر روزی مرگم مهم تلقی شود، با حرف و حدیث‌هایشان رویم خاک می‌پاشند!
با این پاسخ، به مرگ هم امیدی ندارم چون اطمینان دارم آدم‌ها روحم را هم راحت نخواهند گذاشت!
دیدگاه ها (۲)

حالا دیگر شباهتی به آن دختر جنگ‌جو و خستگی‌ناپذیر پانزده سال...

میتوانید درد هایتان را مخفی کنید تا بیشتر درد نکشید.که فریاد...

آنجا ببر مرا که شرابم نمی بردپر کن پیاله را کین جام آتشیندیر...

صبح است ساقیا قدحی پرشراب کندور فلک درنگ ندارد شتاب کنزان پی...

میخواهم در دنیای آرامش غیر درکی خودم غرق بشوم ،چشمانم را ببن...

هزارمین قول انگشتی را به یاد اور پارت ۶

ساعت از نیمه شب گذشته . مایکی به نامه ای که دختر نوشته بود خ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط