پارت 6 رمان نقاب آمین نویسنده: izeinabii
#پارت_6 رمان #نقاب_آمین نویسنده: #izeinabii
رمان نقاب آمین
**توجه :تمام مطالب این رمان کاملا غیر واقعی و بر اساس تخیل نویسنده نوشته شده است**
صدای آشنایی که به گوشم خورد منصرفم کرد.
_شونه به شونه ام راه بیا.
نفس راحتی کشیدم و گفتم:
_باشه.
کنار یه نیمکت ایستاد و گفت:
_لبخند بزن و عین زن و شوهرا رفتار کن.
لبخند خانومانه ای زدم و گفتم:
_با اینکه به سیستمم نمی خوره اما باشه.
نشستیم روی نیمکت و گفت:
_سیمین تاج محتشم !
سری تکون دادم و گفتم:
_خوندم پرونده اشو.
_یه پسر داره به اسم نیهاد .. داخل بیمارستان کار می کنه و رزیدنت..به عنوان پرستار استخدام می شی و تحت نظرش می گیری و اگه تونستی باهاش وارد رابطه ی عاطفی میشی!
سخت ترین قسمت ماجرا.. رابطه ی عاطفی که هیچ عاطفه ای پشتش نیست!
لعنتی..
_اما من که قبلا گفتم .. نمی تونم وارد رابطه های فیک بشم .. از من بر نمیاد!
_بیین دختر جون.. من می دونم تو کارتو خوب بلدی واسه ی همین مجبورت نمی کنم که وارد رابطه شی فقط ازت می خوام تحت نظرش بگیری اما اگه یه کم به اون قسمی که خوردی معتقد باشی از هیچ تلاشی دریغ نمی کنی ..
_تحت نظرش می گیرم .. تلاشمم میکنم که نزدیکش بشم اما بازم قول نمی دم که قطعا بتونم این کارو بکنم.. حالا واسه ی چی اینجاییم؟
_دوتا قاچاق چی اینجان..
_همین؟قاچاق چی ها که به بخش ما ارتباطی ندارن
_این دوتا قاچاق چی مهره های سوخته ی اکبر دو لنگن !
متعجب نگاهش کردم و گفتم:
_جدی میگی؟
سری تکون داد و گفت:
_بهتره یکم صمیمی رفتار کنی چون اون دوتا دارن به ما نگاه می کنن!
لبخند زدم و یه از کیفم گوشیم رو درآوردم و دوربین رو جلوی صورت خودم و شاهو گرفتم و دوربین عقب رو فعال کردم و چند تا عکس دقیق ازشون گرفتم.
شاهو دستی به شالم کشید و گفت:
_کارت خوبه ها..
_الان فهمیدی؟
_می دونستم الکی الکی یه دختره هیجده ساله رو توی سازمان راه نمی دن!
لبخندی زدم و به گردنبندم دست زدم و زمزمه کردم:
_سه دویست و پنجاه و شش .. حالا وقتشه!
به شاهو زل زدم .
از جاش بلند شده و رفت سمت مغازه .
منم عین این دخترای شوهر ندیده نگاهمو بهش دوختم..
دوتا لیوان به دست اومد سمتم.
_چای؟
_آره.
چشممو درشت کردم و گفتم:
_مرسی
واقعا از ته دلم ذوق کردم.
چایی رو توی سرمای شهریور ماه نوشیدیم و شاهو ضربه ای به دستبندش زد و به من رل زد و با نگاه عاشقانه اش گفت:
_سه دویست و سی و سه .. دستور چیه؟
منم عاشقانه تر نگاهش کردم و چایی رو نوشیدم.
هر کس از دور ما رو می دید فکر می کرد داریم دل می دیم و قلوه می گیرم از هم.
#نظر_فراموش_نشه خوشگلا 😘💜🍃
#فالو_لایک_کامنت_فراموش_نشه❤
رمان نقاب آمین
**توجه :تمام مطالب این رمان کاملا غیر واقعی و بر اساس تخیل نویسنده نوشته شده است**
صدای آشنایی که به گوشم خورد منصرفم کرد.
_شونه به شونه ام راه بیا.
نفس راحتی کشیدم و گفتم:
_باشه.
کنار یه نیمکت ایستاد و گفت:
_لبخند بزن و عین زن و شوهرا رفتار کن.
لبخند خانومانه ای زدم و گفتم:
_با اینکه به سیستمم نمی خوره اما باشه.
نشستیم روی نیمکت و گفت:
_سیمین تاج محتشم !
سری تکون دادم و گفتم:
_خوندم پرونده اشو.
_یه پسر داره به اسم نیهاد .. داخل بیمارستان کار می کنه و رزیدنت..به عنوان پرستار استخدام می شی و تحت نظرش می گیری و اگه تونستی باهاش وارد رابطه ی عاطفی میشی!
سخت ترین قسمت ماجرا.. رابطه ی عاطفی که هیچ عاطفه ای پشتش نیست!
لعنتی..
_اما من که قبلا گفتم .. نمی تونم وارد رابطه های فیک بشم .. از من بر نمیاد!
_بیین دختر جون.. من می دونم تو کارتو خوب بلدی واسه ی همین مجبورت نمی کنم که وارد رابطه شی فقط ازت می خوام تحت نظرش بگیری اما اگه یه کم به اون قسمی که خوردی معتقد باشی از هیچ تلاشی دریغ نمی کنی ..
_تحت نظرش می گیرم .. تلاشمم میکنم که نزدیکش بشم اما بازم قول نمی دم که قطعا بتونم این کارو بکنم.. حالا واسه ی چی اینجاییم؟
_دوتا قاچاق چی اینجان..
_همین؟قاچاق چی ها که به بخش ما ارتباطی ندارن
_این دوتا قاچاق چی مهره های سوخته ی اکبر دو لنگن !
متعجب نگاهش کردم و گفتم:
_جدی میگی؟
سری تکون داد و گفت:
_بهتره یکم صمیمی رفتار کنی چون اون دوتا دارن به ما نگاه می کنن!
لبخند زدم و یه از کیفم گوشیم رو درآوردم و دوربین رو جلوی صورت خودم و شاهو گرفتم و دوربین عقب رو فعال کردم و چند تا عکس دقیق ازشون گرفتم.
شاهو دستی به شالم کشید و گفت:
_کارت خوبه ها..
_الان فهمیدی؟
_می دونستم الکی الکی یه دختره هیجده ساله رو توی سازمان راه نمی دن!
لبخندی زدم و به گردنبندم دست زدم و زمزمه کردم:
_سه دویست و پنجاه و شش .. حالا وقتشه!
به شاهو زل زدم .
از جاش بلند شده و رفت سمت مغازه .
منم عین این دخترای شوهر ندیده نگاهمو بهش دوختم..
دوتا لیوان به دست اومد سمتم.
_چای؟
_آره.
چشممو درشت کردم و گفتم:
_مرسی
واقعا از ته دلم ذوق کردم.
چایی رو توی سرمای شهریور ماه نوشیدیم و شاهو ضربه ای به دستبندش زد و به من رل زد و با نگاه عاشقانه اش گفت:
_سه دویست و سی و سه .. دستور چیه؟
منم عاشقانه تر نگاهش کردم و چایی رو نوشیدم.
هر کس از دور ما رو می دید فکر می کرد داریم دل می دیم و قلوه می گیرم از هم.
#نظر_فراموش_نشه خوشگلا 😘💜🍃
#فالو_لایک_کامنت_فراموش_نشه❤
۵.۴k
۲۳ مهر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.