پارت 4 رمان نقاب آمین نویسنده: izeinabii
#پارت_4 رمان #نقاب_آمین نویسنده: #izeinabii
رمان نقاب آمین
**توجه :تمام مطالب این رمان کاملا غیر واقعی و بر اساس تخیل نویسنده نوشته شده است**
دیگه داشت حوصله امو سر می برد.
بدون اینکه به حرفاش توجهی کنم غذا مو خوردم و به اطراف و پشت پنجره نگاه کردم.
آهنگ بی کلام قشنگی در حال پخش بود.
بدون اینکه به سیروان نگاه کنم از جام بلند شدم و رفتم سمت حسابداری و حساب کردم.
رفتم سر میز و در حالی که اخم کرده بود منم اخم کردم و گفتم:
_خداحافظ.
از جاش بلند شد و دستمو گرفت .
با دلخوری نگاهش کردم.
با پشیمونی نگام کرد و منو کشید تو بغلش.
نفس عمیقی کشیدم و از بغلش درومدم بیرون.
دستاشو قاب صورتم کرد و گفت:
_من تو رو به صدتا دختر این مدلی ام نمی فروشم..
دلم گرفته بود و دیگه این حرفا فایده ای نداشت .. الان فقط بغل سرد قهرمانم بهم می چسبید!
آهی کشیدم و گفتم:
_میشه بریم؟من کلی درس دارم..
آروم منو کشید بغل و گفت:
_خوبی؟
_خوبم ..
_مطمئنی؟
_آره!
هوای گرم تابستون با روحم بازی می کرد و منو می برد توی خاطراتی که خیلی وقت بود خاکشون کرده بودم.
***
ثمین با دیدنم تعجب کرد و کوله امو از دستم گرفت و با تعجب پرسید:
_کجا بودی؟
شالم و مانتومو آویزون چوب لباسی کردم و گفتم:
_هیچ جا .
_پس چرا قیافه ات پریشونه ؟
رفتم جلو ی آینه و با دیدن چشمای پف کرده و زیر چشم چال افتادم به عمق حرف های ثمین پی بردم.
موهای خرمایی ام رو از شر کش مو راحت کردم.
_نکنه دوباره رفتی اونجا؟
_نه .
_دروغ نمیتونی بگی.
_من؟ من که این همه سال همه رو بازی دادم ؟ گفتن یه دروغ برا من مثل آب خوردن میمونه ، همونقدر ساده و راحت!
پوزخندی زد و گفت:
_درسته بازیگر خوبی هستی اما توی دروغ گفتن صفری..هر وقت دروغ میگی چشمات دو دو میزنه!
نگاه خسته امو به چشماش دوختم.
_چقدر آشفته ای..
_یه چیزی اون ور تر..
اومد کنارم نشست و گفت:
_بمیرم برات..
_خدانکنه .
از جام بلند شدم و رفتم سمت اتاقم.
تموم لباسامو درآوردم و هوله امو برداشتم و رفتم حموم.
دوش آب یخ رو باز کردم و اجازه دادم وجود گر گرفته امو سرد کنه.
آتیشی که تموم وجودم رو احاطه کرده بود با یه آب یخ خاموش شدنی نبود!
یه دوش بیست دقیقه ای گرفتم و از حموم زدم بیرون.
انقدر موهام روی مخم بود که اگه سینگل بودم قطعا کوتاهش می کردم اما بخاطر سیروان نمی تونستم .
عاشق موهام بود .. ولی واسه ی من حکم یه چیز مزخرف رو داشت که هرروز بلند تر می شد و خشک کردنش سخت تر !
با حوله روی تخت دراز کشیدم و چشمام رو بستم.
*
#شیک #بینظیر #قشنگ #جذاب #زیبا #خاص #هنری #CLIP_VIDEO #فالو_لایک_کامنت_فراموش_نشه❤ #BEAUTIFUL_NICE #جـمیـݪ_رائـع_روعــہ_ابــداع
رمان نقاب آمین
**توجه :تمام مطالب این رمان کاملا غیر واقعی و بر اساس تخیل نویسنده نوشته شده است**
دیگه داشت حوصله امو سر می برد.
بدون اینکه به حرفاش توجهی کنم غذا مو خوردم و به اطراف و پشت پنجره نگاه کردم.
آهنگ بی کلام قشنگی در حال پخش بود.
بدون اینکه به سیروان نگاه کنم از جام بلند شدم و رفتم سمت حسابداری و حساب کردم.
رفتم سر میز و در حالی که اخم کرده بود منم اخم کردم و گفتم:
_خداحافظ.
از جاش بلند شد و دستمو گرفت .
با دلخوری نگاهش کردم.
با پشیمونی نگام کرد و منو کشید تو بغلش.
نفس عمیقی کشیدم و از بغلش درومدم بیرون.
دستاشو قاب صورتم کرد و گفت:
_من تو رو به صدتا دختر این مدلی ام نمی فروشم..
دلم گرفته بود و دیگه این حرفا فایده ای نداشت .. الان فقط بغل سرد قهرمانم بهم می چسبید!
آهی کشیدم و گفتم:
_میشه بریم؟من کلی درس دارم..
آروم منو کشید بغل و گفت:
_خوبی؟
_خوبم ..
_مطمئنی؟
_آره!
هوای گرم تابستون با روحم بازی می کرد و منو می برد توی خاطراتی که خیلی وقت بود خاکشون کرده بودم.
***
ثمین با دیدنم تعجب کرد و کوله امو از دستم گرفت و با تعجب پرسید:
_کجا بودی؟
شالم و مانتومو آویزون چوب لباسی کردم و گفتم:
_هیچ جا .
_پس چرا قیافه ات پریشونه ؟
رفتم جلو ی آینه و با دیدن چشمای پف کرده و زیر چشم چال افتادم به عمق حرف های ثمین پی بردم.
موهای خرمایی ام رو از شر کش مو راحت کردم.
_نکنه دوباره رفتی اونجا؟
_نه .
_دروغ نمیتونی بگی.
_من؟ من که این همه سال همه رو بازی دادم ؟ گفتن یه دروغ برا من مثل آب خوردن میمونه ، همونقدر ساده و راحت!
پوزخندی زد و گفت:
_درسته بازیگر خوبی هستی اما توی دروغ گفتن صفری..هر وقت دروغ میگی چشمات دو دو میزنه!
نگاه خسته امو به چشماش دوختم.
_چقدر آشفته ای..
_یه چیزی اون ور تر..
اومد کنارم نشست و گفت:
_بمیرم برات..
_خدانکنه .
از جام بلند شدم و رفتم سمت اتاقم.
تموم لباسامو درآوردم و هوله امو برداشتم و رفتم حموم.
دوش آب یخ رو باز کردم و اجازه دادم وجود گر گرفته امو سرد کنه.
آتیشی که تموم وجودم رو احاطه کرده بود با یه آب یخ خاموش شدنی نبود!
یه دوش بیست دقیقه ای گرفتم و از حموم زدم بیرون.
انقدر موهام روی مخم بود که اگه سینگل بودم قطعا کوتاهش می کردم اما بخاطر سیروان نمی تونستم .
عاشق موهام بود .. ولی واسه ی من حکم یه چیز مزخرف رو داشت که هرروز بلند تر می شد و خشک کردنش سخت تر !
با حوله روی تخت دراز کشیدم و چشمام رو بستم.
*
#شیک #بینظیر #قشنگ #جذاب #زیبا #خاص #هنری #CLIP_VIDEO #فالو_لایک_کامنت_فراموش_نشه❤ #BEAUTIFUL_NICE #جـمیـݪ_رائـع_روعــہ_ابــداع
۴.۵k
۲۳ مهر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.