پارت 5 رمان نقاب آمین نویسنده: izeinabii
#پارت_5 رمان #نقاب_آمین نویسنده: #izeinabii
رمان نقاب آمین
**توجه :تمام مطالب این رمان کاملا غیر واقعی و بر اساس تخیل نویسنده نوشته شده است**
با سر درد چشمام رو باز کردم ..
ثمین بالای سرم ایستاده بود و پوکر مانند نگام می کرد.
_پاشو ببینم.
به زور از تخت دل کندم و لباسمو پوشیدم.
از سشوار متنفر بودم.
اما به اصرار ثمین یه سشوار دو دقیقه ای به موهام کشیدم و موهای لختم رو برس کشیدم.
رفتم پشت پنجره و به آسمون زل زدم.
_ای کاش آهیل الان کنارم بود..
یه نسکافه برا خودم و ثمین درست کردم و رفتم داخل تراس و نشستم روی صندلی مخصوصم.
خونه هاو مجتمع های اطراف دلمو گرم می کرد..
سیروان داخل مجتمعی زندگی می کرد که پونصد متری با مجتمعی که منو ثمین داخلش زندگی می کردیم فاصله داشت.
آهنگ بی کلامی گذاشتم و سعی کردم کمی ریلکس کنم و دوباره از جادوی وجود سیروان استفاده کنم .
نسکافه ام رو توی آرامش شب نوشیدم و با وجود تموم حال خرابی هام تونستم دوباره آروم شم .
زمزمه کردم:
_ای آن که دوستت دارم و ندارمت ... جایت همیشه در قلب من درد می کند !
*
ساعت ده و نیم شب رو نشون می داد.
رفتم سمت ثمین و گفتم :
_آجی ..
_جان؟
_یه امشب چادرتو به من قرض میدی؟
متعجب نگاهم کرد و گفت:
_واسه ی چی؟
_لازمش دارم .. دستوره ..!
سری تکون داد و گفت:
_باشه .. برا کی میخوایش؟
_برا همین امشب..یه حلقه ام لازم دارم .. چیزی دای تو بند و بساط ات که به حلقه ی ازدواج بخوره!؟
خندید و گفت:
_همین حلقه بدله که سیروان داده بهت خوبه که!
به حلقه ی تکی دستم نگاه کردم .
بی راهم نمی گفت!
_خب حله پس.
توی آینه به خودم زل زدم .. ابرو های دست نخورده ام زار می زد مجردم.
_کاش این چند روز می رفتم اصلاح می کردما..همش پشت گوش انداختم ... حتی دبیرستانی ام که بودم ابرو هام از الان تمیز تر بود!
خندید و گفت:
_همین طوری ناز تری !
لپشو بوسیدم و گفتم:
_بمونی برام آجی.
لبخند قشنگشو مهمون لبش کرد و گفت:
_توام بمون واسه من.
_من تا ابد کنارتم.. ولی تو بالاخره توام شوهر می کنی و مثل همه ی دوستام تنهام می زاری!
_تو که رفتنی تری..سیروان !
_حالا کو تا سیروان درسش تموم بشه و بره سربازی و کار پیدا کنه که بتونه منو بگیره!
خندید و گفت:
_پس حالا حالا کنارمی ..
_آره بابا تازه شایدم نگرفت منو ..اون موقع دیگه تا آخر عمر مجبور به تحمل کردن منی!
_دیوونه ..دیرت نشه؟
به ساعت نگاه کردم .. یه ربع به یازده بود.
سریع آژانس گرفتم و به ساعت نگاه کردم.
ساعت بیست و سه و پنجاه و هشت دقیقه رو نشون می داد.
سریع حساب کردم و زدم بیرون.
همه جا رو نگاه کردم.
اما خبری نبود...
خواستم زنگ بزنم بهش که یه نفر کنارم ایستاد .
دستم رو بردم سمت جیب کیفم که اسپره ی فلفلم رو در بیارم .
صدای آشنایی که به گوشم خورد منصرفم کرد.
#فالو_لایک_کامنت_فراموش_نشه❤ #شیک #بینظیر #قشنگ #جذاب #زیبا #خاص #CLIP_VIDEO #BEAUTIFUL_NICE #جـمیـݪ_رائـع_روعــہ_ابــداع
رمان نقاب آمین
**توجه :تمام مطالب این رمان کاملا غیر واقعی و بر اساس تخیل نویسنده نوشته شده است**
با سر درد چشمام رو باز کردم ..
ثمین بالای سرم ایستاده بود و پوکر مانند نگام می کرد.
_پاشو ببینم.
به زور از تخت دل کندم و لباسمو پوشیدم.
از سشوار متنفر بودم.
اما به اصرار ثمین یه سشوار دو دقیقه ای به موهام کشیدم و موهای لختم رو برس کشیدم.
رفتم پشت پنجره و به آسمون زل زدم.
_ای کاش آهیل الان کنارم بود..
یه نسکافه برا خودم و ثمین درست کردم و رفتم داخل تراس و نشستم روی صندلی مخصوصم.
خونه هاو مجتمع های اطراف دلمو گرم می کرد..
سیروان داخل مجتمعی زندگی می کرد که پونصد متری با مجتمعی که منو ثمین داخلش زندگی می کردیم فاصله داشت.
آهنگ بی کلامی گذاشتم و سعی کردم کمی ریلکس کنم و دوباره از جادوی وجود سیروان استفاده کنم .
نسکافه ام رو توی آرامش شب نوشیدم و با وجود تموم حال خرابی هام تونستم دوباره آروم شم .
زمزمه کردم:
_ای آن که دوستت دارم و ندارمت ... جایت همیشه در قلب من درد می کند !
*
ساعت ده و نیم شب رو نشون می داد.
رفتم سمت ثمین و گفتم :
_آجی ..
_جان؟
_یه امشب چادرتو به من قرض میدی؟
متعجب نگاهم کرد و گفت:
_واسه ی چی؟
_لازمش دارم .. دستوره ..!
سری تکون داد و گفت:
_باشه .. برا کی میخوایش؟
_برا همین امشب..یه حلقه ام لازم دارم .. چیزی دای تو بند و بساط ات که به حلقه ی ازدواج بخوره!؟
خندید و گفت:
_همین حلقه بدله که سیروان داده بهت خوبه که!
به حلقه ی تکی دستم نگاه کردم .
بی راهم نمی گفت!
_خب حله پس.
توی آینه به خودم زل زدم .. ابرو های دست نخورده ام زار می زد مجردم.
_کاش این چند روز می رفتم اصلاح می کردما..همش پشت گوش انداختم ... حتی دبیرستانی ام که بودم ابرو هام از الان تمیز تر بود!
خندید و گفت:
_همین طوری ناز تری !
لپشو بوسیدم و گفتم:
_بمونی برام آجی.
لبخند قشنگشو مهمون لبش کرد و گفت:
_توام بمون واسه من.
_من تا ابد کنارتم.. ولی تو بالاخره توام شوهر می کنی و مثل همه ی دوستام تنهام می زاری!
_تو که رفتنی تری..سیروان !
_حالا کو تا سیروان درسش تموم بشه و بره سربازی و کار پیدا کنه که بتونه منو بگیره!
خندید و گفت:
_پس حالا حالا کنارمی ..
_آره بابا تازه شایدم نگرفت منو ..اون موقع دیگه تا آخر عمر مجبور به تحمل کردن منی!
_دیوونه ..دیرت نشه؟
به ساعت نگاه کردم .. یه ربع به یازده بود.
سریع آژانس گرفتم و به ساعت نگاه کردم.
ساعت بیست و سه و پنجاه و هشت دقیقه رو نشون می داد.
سریع حساب کردم و زدم بیرون.
همه جا رو نگاه کردم.
اما خبری نبود...
خواستم زنگ بزنم بهش که یه نفر کنارم ایستاد .
دستم رو بردم سمت جیب کیفم که اسپره ی فلفلم رو در بیارم .
صدای آشنایی که به گوشم خورد منصرفم کرد.
#فالو_لایک_کامنت_فراموش_نشه❤ #شیک #بینظیر #قشنگ #جذاب #زیبا #خاص #CLIP_VIDEO #BEAUTIFUL_NICE #جـمیـݪ_رائـع_روعــہ_ابــداع
۴.۸k
۲۳ مهر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.