روایتی از درد و امید از سکوت تا قدرت
روایتی از درد و امید ؛ از سکوت تا قدرت...
-----------------------------------------
خب ۱۲ سالم بود روزی که دوست برادرم خونمون بود...
بعد از شام بهمون خبر رسید که عموم فوت شده...
همه چیز به هم ریخت
اول مامان و بابام رفتن بیمارستان و ما ۳ نفر خونه موندیم اون با برادرم تو پذیرایی بود منم تو اتاقم..
مامانم به برادرم زنگ زد که هوا سرده میتونی برام کتمو بیاری یادم رفته؟
برادرم با تاکسی رفت
و ما دو نفر موندیم..
خیلی ترسیدم یهو
معلومه که باید بترسم من با یک غریبه خونه تنها بودم:))💔
زیاد نگذشت که اومد تو اتاقم
اول فک کردم شاید چیزی لازم داره
ولی با اون نگاه هیزش معلوم بود میخواد چیکار کنه
بلند شدم رو تختم و بهش گفتم که میشه بری بیرون؟
اون گفت که نه نمیشه ...
با عربده گفتم گمشو بیرون
اما انگار نه انگار
اون ۳ سال از من بزرگ تر بود پس قدرت بیشتری داشت...
تموم شد..
گریه ها و التماسام فایده نداشت
من دختر بودنمو از دست داده بودم
بیهوش شدم ...
وقتی بیدار شدم بیمارستان بودم
زیر دلم درد میکرد
تو اتاق تنها بودم انگار کسی خبر نداشت که به هوش اومدم
زیاد نگذشت برادم با گریه اومد پیشم بدون توجه به معذرت خواهی هاش ازش پرسیدم کجاس؟
گفت که نمیدونه... فرار کرده...
۴ سال گذشت...
۴ ساله که دنبالشم
درحالی خونوادم فکر میکنن بیخیالش شدم و زندگیمو ادامه میدم
اما نه ..
پیداش میکنم قسم میخورم
بعدش با دستای خودم میکشمش...حقمو میگیرم...
حق اون دختره ۱۲ ساله ی بی گناه رو میگیرم
-----------------------------------------
خب ۱۲ سالم بود روزی که دوست برادرم خونمون بود...
بعد از شام بهمون خبر رسید که عموم فوت شده...
همه چیز به هم ریخت
اول مامان و بابام رفتن بیمارستان و ما ۳ نفر خونه موندیم اون با برادرم تو پذیرایی بود منم تو اتاقم..
مامانم به برادرم زنگ زد که هوا سرده میتونی برام کتمو بیاری یادم رفته؟
برادرم با تاکسی رفت
و ما دو نفر موندیم..
خیلی ترسیدم یهو
معلومه که باید بترسم من با یک غریبه خونه تنها بودم:))💔
زیاد نگذشت که اومد تو اتاقم
اول فک کردم شاید چیزی لازم داره
ولی با اون نگاه هیزش معلوم بود میخواد چیکار کنه
بلند شدم رو تختم و بهش گفتم که میشه بری بیرون؟
اون گفت که نه نمیشه ...
با عربده گفتم گمشو بیرون
اما انگار نه انگار
اون ۳ سال از من بزرگ تر بود پس قدرت بیشتری داشت...
تموم شد..
گریه ها و التماسام فایده نداشت
من دختر بودنمو از دست داده بودم
بیهوش شدم ...
وقتی بیدار شدم بیمارستان بودم
زیر دلم درد میکرد
تو اتاق تنها بودم انگار کسی خبر نداشت که به هوش اومدم
زیاد نگذشت برادم با گریه اومد پیشم بدون توجه به معذرت خواهی هاش ازش پرسیدم کجاس؟
گفت که نمیدونه... فرار کرده...
۴ سال گذشت...
۴ ساله که دنبالشم
درحالی خونوادم فکر میکنن بیخیالش شدم و زندگیمو ادامه میدم
اما نه ..
پیداش میکنم قسم میخورم
بعدش با دستای خودم میکشمش...حقمو میگیرم...
حق اون دختره ۱۲ ساله ی بی گناه رو میگیرم
- ۱۲.۳k
- ۰۹ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط