روایتی از درد و امید از سکوت تا قدرت
روایتی از درد و امید ؛ از سکوت تا قدرت..
-----------------------------
تقریبا ۹سالم بود..
یه شب که عمم با خانوادش اومده بودن پیش ما
شوهر عمم با من و داداش کوچیکم و دختر عموم اومدیم طبقه بالا.... که هیچکس غیر ما اونجا نبود
همینجوری داشتیم بازی میکردیم که..
شوهر عمم منو پرتم کرد روی زمین و دراز کشید روم و شروع کرد به بوسیدنم
دختر عموم که ترسیده بود نمیدونست چیکار باید کنه....
شوهرم عمم برگشت به اون دوتا گفت که گم شین برین پایین...که من سریع با پام لگد زدم به شکمشو از زیرش در رفتم
دست دخترم عمومو داداشمو گرفتم رفتیم پایین
میخواستیم همه چیزو بگیم...
ولی میدونستم که مامانم مینداختش تقصیر من برا همین هیچی نگفتم
آخرشم یه روز که خونه خالی بود اون کاری که نباید رو کرد:)
( این دختر نازمون بیشتر از چیزی که اینجا نوشته شده درد کشیده ....)
-----------------------------
تقریبا ۹سالم بود..
یه شب که عمم با خانوادش اومده بودن پیش ما
شوهر عمم با من و داداش کوچیکم و دختر عموم اومدیم طبقه بالا.... که هیچکس غیر ما اونجا نبود
همینجوری داشتیم بازی میکردیم که..
شوهر عمم منو پرتم کرد روی زمین و دراز کشید روم و شروع کرد به بوسیدنم
دختر عموم که ترسیده بود نمیدونست چیکار باید کنه....
شوهرم عمم برگشت به اون دوتا گفت که گم شین برین پایین...که من سریع با پام لگد زدم به شکمشو از زیرش در رفتم
دست دخترم عمومو داداشمو گرفتم رفتیم پایین
میخواستیم همه چیزو بگیم...
ولی میدونستم که مامانم مینداختش تقصیر من برا همین هیچی نگفتم
آخرشم یه روز که خونه خالی بود اون کاری که نباید رو کرد:)
( این دختر نازمون بیشتر از چیزی که اینجا نوشته شده درد کشیده ....)
- ۱۲.۱k
- ۰۹ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط