مسجدی کنارمشروب فروشی قرارداشت وامام جماعت آن مسجددرخطبه

مسجدی کنارمشروب فروشی قرارداشت وامام جماعت آن مسجددرخطبه هایش هرروزدعا می کردخداوندا زلزله ای بفرست تا این میخانه ویران شود.
روزی زلزله آمدودیوارمسجدروی میخانه فروریخت.ومی خانه ویران شد.
صاحب می خانه نزدامام جماعت رفت وگفت تودعا کردی می خانه من ویران شودپس بایدخسارتش رابدهی!
امام جماعت گفت مگردیوانه شدی!مگرمی شودبادعای من زلزله بیایدومیخانه ات خراب شود!پس به نزدقاضی رفتند.
قاضی باشنیدن ماجراگفت:
درعجبم که صاحب میخانه به خدای توایمان دارد،ولی توکه امام جماعت هستی به خدای خودایمان نداری!!
دیدگاه ها (۳)

نفرین به زندگی! به همین روزهای سرد این روزهای سردِ تهی از نب...

نازنینم رنجش از دیوانگی هایم خطاست عشق را همواره با دیوانگی...

باران که می گیرد به هم می ریزد اعصابمتقصیر باران نیست...می گ...

NHRبر من چه رفته است پس از ضربه تبراحساس می کنم که خودم نیست...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط