هر صبح در آئینه ی جادویی خورشید
هر صبح در آئینه ی جادویی خورشید
چون می نگرم او همه من ، من همه اویم
او روشنی و گرمی بازار وجود است
در سینه ی من نیز دلی گرمتر از اوست
او یک سر آسوده به بالین ننهاده است
من نیز به سر می دوم اندر طلب دوست
ما هر دو دراین صبح طربناک بهاری
ازخلوت و خاموشی شب پا به فراریم
ما هر دو در آغوش پر از مهر طبیعت
با دیده ی جان محو تماشای بهاریم
ما آتش افتاده به نیزار ملالیم
ما عاشق نوریم و سروریم و صفاییم
بگذار که سرمست و غزلخوان من و خورشید
بالی بگشاییم و به سوی تو بیاییم
چون می نگرم او همه من ، من همه اویم
او روشنی و گرمی بازار وجود است
در سینه ی من نیز دلی گرمتر از اوست
او یک سر آسوده به بالین ننهاده است
من نیز به سر می دوم اندر طلب دوست
ما هر دو دراین صبح طربناک بهاری
ازخلوت و خاموشی شب پا به فراریم
ما هر دو در آغوش پر از مهر طبیعت
با دیده ی جان محو تماشای بهاریم
ما آتش افتاده به نیزار ملالیم
ما عاشق نوریم و سروریم و صفاییم
بگذار که سرمست و غزلخوان من و خورشید
بالی بگشاییم و به سوی تو بیاییم
- ۱.۰k
- ۰۷ دی ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط