هر صبح در آئینه ی جادویی خورشید

هر صبح در آئینه ی جادویی خورشید

چون می نگرم او همه من ، من همه اویم

او روشنی و گرمی بازار وجود است

در سینه ی من نیز دلی گرمتر از اوست

او یک سر آسوده به بالین ننهاده است

من نیز به سر می دوم اندر طلب دوست

ما هر دو دراین صبح طربناک بهاری

ازخلوت و خاموشی شب پا به فراریم

ما هر دو در آغوش پر از مهر طبیعت

با دیده ی جان محو تماشای بهاریم

ما آتش افتاده به نیزار ملالیم

ما عاشق نوریم و سروریم و صفاییم

بگذار که سرمست و غزلخوان من و خورشید

بالی بگشاییم و به سوی تو بیاییم
دیدگاه ها (۱)

دلبری دارم که هر دم دلبری ها میکندعشوه ها میریزد و در قلب من...

دل گفت خریدار گل روی تو باشم دلبسته ی آن رشته ی گیسوی تو باش...

من از منظومه ی دردم ، و از دریای طوفانیطلوع فصل بی تابم ، حل...

بوسه ی نا چیده را میهمان لبها میکنی ؟با چه روئی عشق را از من...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط